فیکشن گمشده پارت ۵
(زمان حال)
از توی بغلش اومد بیرون و گفت:جونگکوک،چرا منو انتخاب کردی؟ چرا؟تو که میدونستی اون دوست داره...چرا منو انتخاب کردی؟
جونگکوک خندید و با اخم ساختگی گفت:مگه تو منو دوست نداشتی؟
پسر مشتی زد تو بازو جونگکوک و گفت:من جدی گفتم. چرا من؟
جونگکوک که فهمیده بود بحث بینشون جدیه. یکم فکر کرد و گفت:اون برای من خیلی فداکاری ها کرد. منو از خودش بیشتر دوست داشت...اما همیشه پنهانش میکرد. از بچگی کنارم بود. دوران دبیرستان هم پیشم بود. اما من بودم که با عوضی بودنم...زندگی همشونو خراب کردم. تورو انتخاب کردم،چون حس کردم تو...عشقت به من خالصه...عشقی که بهم داری دین نیست. دینی نیست که بخوای به من اداش کنی. اون فکر میکرد من وظیفه ای برای اونم که اون فقط باید از من محافظت کنه.
ادامه ی حرفش رو بعد از یه خنده تلخ گفت:لعنتی...هنوزم وقتی در موردش حرف میزنم خاطراتی که باهاش داشتم از یادم نمیره...هنوزم دوسش دارم. اما اون دیگه نیست...اون خیلی وقته مرده. اون از درون مرده!!!
(فلش بک)
سرشو تکیه داد به شیشه ماشین و با بخار دهنش روی شیشه ماشین اسم یه نفرو مینوشت.
تهیونگ که متوجه اون اسم شده بود پرسید:جیمین کیه؟
جونگکوک از جا پرید و به سمت تهیونگ برگشت...مستی که داشت باعث شده بود دیر متوجه منظور تهیونگ بشه.
بعد یه مکث تقریبا طولانی گفت:هیچکس.
و با تموم شدن جوابش اسم رو از روی شیشه با یه حرکت پاک کرد.
تهیونگ نگاهی به جونگکوک که با شنیدن اون اسم اینطور به هم ریخته بود تعجب کرده بود و به شدت کنجکاو شده بود.
تهیونگ همینطور که به خیابون نگاه میکرد خطاب به جونگکوک گفت:یعنی نمیخوای راجبش باهام صحبت کنی؟
_نه...نمیخوام
+باشه.
بعد یه سکوت بینشون جونگکوک به سمت تهیونگ برگشت و گفت:ته...
+بله؟
_معذرت میخوام.
+برا چی؟مستی از سرت پریده؟(خندید)
_برای اینکه بوسیدمت.
تهیونگ با شنیدن اون حرف و یاداوری چند ساعت پیش گفت:طوری نیست. مست بودی...مشکلی باهاش نداشتم.
_منو بخشیدی؟
+جونگکوک دقت کردی وقتی مست میشی خیلی مهربون میشی؟مسابقه...بوسه بی دلیل...الانم معذرت خواهی...خبریه؟؟
_نمیدونم. فقط هر کاری به ذهنم میرسه رو انجام میدم.
+الان مغزت به چی فکر میکنه؟
جونگکوک چشماشو بست و ناخوداگاه گفت:جیمین.
+کجنکاو شدم...دیگه نمیتونی از زیرش در بری...جیمین کیه؟
_ته بیخیال...گفتم که کس خاصی نیست.
+جونگکوک،تو میگی شخص مهمی نیست...اما همین که الان داری بهش فکر میکنی یعنی مهمه.
_داستانش زیادی قدیمیه.
تهیونگ مثله همیشه از بحث عقب کشید و گذاشت پسر کوچیک تر ازاد باشه.
سکوت بینشون اونقدری طول کشید تا بالاخره به خونه جونگکوک رسیدن.
_میای خونه من دیگه؟
+نه...
_ماشین نداری...بیا امشبو خونه ی من بمون...فردا هر جا خواستی برو.
+نه با تاکسی میرم
_ساعت ۴صبحه...تاکسی کجا پیدا میشه؟بیا پایین.
تهیونگ که متوجه این شده بود که تو این بازی هم به اون پسر باخته،از ماشین پیاده شد و زیر کت جونگکوک رو گرفت و مانع افتادنش به زمین شد.