فیکشن گمشده پارت۶

♡yekta♡ ♡yekta♡ ♡yekta♡ · 1399/10/29 13:59 · خواندن 3 دقیقه

صدای اهنگ رو بلند تر کرد تا از افکارش جدا بشه و از فکر کردن به جونگکوک دل بکنه.
هوا داشت روشن میشد و اون از وقتی که از پیش یونگی رفته بود...دائما تو خیابونو بدون هیچ مقصدی میگشت.
هوا داشت روشن میشد و باید هر چه سریع تر به خونه میگشت. فردا باید با شرکت میرفت و به کاراش میرسید.
با گفتن این حرف به خودش که فردا کلی کار داره فرمون ماشین رو به سمت خونش چرخوند و سعی کرد ذهنش رو تا میتونه از اون چشمای بادومی دور کنه.


***


برگه ها با دستای تهیونگ کوبیده شدن رو میز و گفت:بفرما...اینم تحقیقی که ازم خواسته بودی...شرکت "مایند" یه شرکت خبرسانه...که خبرنگارای معروف زیادی از اونجا کارشونو شروع کردن. هر ساله لیست بهترین کارمنداشو ارائه میده. امسال هم اسامی پنج نفر رو تو لیست بهترینا نوشته. سه نفرشون از شرکت جدا شدن برای برداشتن قدمهای بالاتر...اما دونفر دیگه همچنان اونجا کار میکنن. شرکت بزرگ و معروفیه و همیشه خبراش جزو خبرای دست اوله. امروزم خبر مصاحبه با تو،تو صفحه اول سایت و روزنامشونه.
جونگکوک با شنیدن اینکه مصاحبه منتشر شده سریع برگه هارو برداشت و نگاهی توش انداخت...تصویری از جیمین مشخص نبود...فقط یه عکس از جونگکوک بود و متن حرف های که زده بود.
سر جاش نشست و گفت:خوبه...راستی دوباره در مورد اون کارمندا بهم بگو. یعنی بیشتر توضیح بده.
تهیونگ گفت:من جیز زیادی نمیدونم...فقط میدونم که اون ۵ نفر دوتاشون دختر بودن و سه تای دیگه پسر بودن. چهار نفرشون با رتبه ی بالا از دانشگاه فارغ و تحصیل شدن...اما یه نفرشون فقط تا سال اخر دبیرستان رو خونده. اما بخاطر عملکردش جزو بهتریناس. هر پنج تاشون رنج سنیشون از ۲۰تا ۲۵ساله.
جونگکوک که خوب میدونست برای چی به تهیونگ گفته اون تحقیق رو انجام بده تصمیم گرفت تمام صحبت هی تهیونگ رو محدود بکنه به جیمین،پس گفت:اون یه نفری که میگی نتونسته بره دانشگاه...از اون بیشتر توضیح بده.
تهیونگ اول مکث کرد تا تمام اطلاعات تو ذهنش دسته بندی بشن،بعد گفت:اگه اشتباه نکنم یه پسر بود...اتفاقا اهل کره جنوبیه. تو سال اخر دبیرستانش از دبیرستان اخراج میشه. برای ادامه زندگیش میاد اینجا. اینجا هم با تلاش خودش حرفه ی خبرنگاری رو پیش میگیره و الانم اسمش جزو پنج نفر برتره.
جونگکوک سر تکون داد و گفت:اسمش؟
تهیونگ اخم کوچیکی کرد و دستشو کرد تو موهاش و سعی کرد تا اون اسم رو دوباره به خاطرش برگردونه.
بعد یه مکث طولانی گفت:فهمیدم...پارک جیمین.
جونگکوک که خوشحال بود درست حدس زده بود گفت:همینه...میخوامش.
تهیونگ اخمی کرد و گفت:یعنی چی میخوایش؟مگه اسباب بازیه؟
جونگکوک از جاش بلند شد و گفت:پارک جیمین باید تو شرکت من کار بکنه.
تهیونگ گفت:جونگکوک من میگم اون راضی نشده بره با شرکتای بالاتر کار کنه...بعد تو میگی بیاد با شرکت ما کار کنه؟
جونگکوک سرشو تکون داد و گفت:دقیقا...مگه ما بزرگترین شرکت تبلیغاتی تو این کشور کوفتی نیستیم؟
تهیونگ که اخمش به وضوح پیدا بود گفت:این پارک جیمین همون جیمینیه که اسمشو رو شیشه ی ماشین نوشتی...درسته؟
جونگکوک از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:ربطی نداره!
تهیونگ خندید و گفت:چی میشه اگه یه بار تو عمرت بهم اعتماد کنی؟
جونگکوک به سمتش برگشت و گفت:اره...خودشه...حالا که چی؟
تهیونگ گفت:حالا که چی نداره...تو از کجا میدونی اون راضی میشه باهامون همکاری کنه؟
جونگکوک لبخند خبیثانه ای زد و گفت:یه نقشه دارم.
تهیونگ انگشت اشارشو سمت جونگکوک گرفت و گفت:اصلا از این لبخند خوشم نیومد.
جونگکوک کتشو صاف کرد و گفت:اون تورو نمیشناسه...درسته؟
تهیونگ شونه هاشو بالا انداخت و گفت:نمیدونم...فکر نمیکنم بشناسه.
_یعنی میدونه که تو برای شرکت من کار میکنی؟

+نه...نمیدونه...من اصلا تا حالا ندیدمش.

_میبینیش...به زودی میبینش.

+جونگکوک...چی تو سرته؟
جونگکوک بی توجه به حرف تهیونگ زیر لب گفت:میارمش پیش خودم...