#رمان اشپزی برای بی تی اس پارت10

♡نگین ♡ ♡نگین ♡ ♡نگین ♡ · 1399/10/18 11:11 · خواندن 2 دقیقه

وای وای حالا چه کنم تمامی ظرف هاشکسته بودن ای خدا من چرا این همه دسپا چولوفتیمداشتم شیشه های بشقاب هاروجمع میکردم که دیدم نامجو اومد خانم اشپزصدای شکستن شنیدم 

من:ها نه چیزی نیست فکرم مشغول بودظرف ها ازدستم افتادشکست

نامجو:چیزیتون که نشده

من:نه واخ واخ ولی انگشتم وشیشه بریده بودعمیقم بود

نامجو:چرا الکی میگین پس چرا ازدستتون خون میاد

 

 

اوخ اوخ ضایه شدم رفت ..نه چیزی نیست یه زخم کوچیکه 

نامجودستم وگرفت وگفت کو بزار ببینم اه کجای این کوچیکه صبر کن برم کیف کمکی پزشکی وبیارم 

وای خدا وقتی دستاش وبه دستم خورد میخاستم اب شم برم زمین وای خدا نمیدونم ازکجا فهمید اخه من کا همش چادرسرمه وخون توپارچه ی سیاه دیده نمیشدمن همیشه چادرسرم بود

نامجو:دستتو بده من 

من :نه خودم میتونم این کاروبکنم چسب زخم وازش گرفتم با این که زیاد کارساز نبود زدم به دستم

نامجو:خوب من برم پایین لطفابیشترمراقب خودتون باشین

من:خیلی ممنون حتما----

وای وقتی نامحرمی بهم دست میزنه واقعاازخودم خجالت میکشم 

بعداز جمع کردن شیشه هاشروع کردم به پختن ناهار اعضا بعداز۴روزکنسرت داشتن ناهار امده شد باید میرفتم پایین وصددشون میکردم بیان برای ناهار

نظر فراموش نشه 

we-story-weblog#