کیفیت ماندن
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﻰ، ﻳﮏ ﺭﻭﺯ، ﻳﮏ ﻣﺎﻩ یا ﻳﮏ ﺳﺎﻝ. ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ. ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ. ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ، ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ، ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ندارند، ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﺍﺷﻨد! ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ! ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏ ﺗﺮﻯ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ! ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ، ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ و ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ…
فیکشن LOST*گمشده*۳
***
همون پل سنگی...پلی که سالها پیش اون پسر رو اونجا دیده بود،الان دقیقا روبروش بود.
کفش های چرم براقش رو که وقت نکرده بود عوضشون کنه رو روی سنگ هایی که معلوم بود قدیمی هستن گذاشت.
ایستاد و به نرده های شکسته سنگی پل نگاه کرد.
با یاد اوری خاطرات گذشتش لبخند تلخی زد و اولین قدمش رو روی پل شروع کرد.
وسط پل ایستاد...اب رودخونه رو به خشک شدن بود. اما هنوزم میشد بازتابی از تصویر خودش رو توی اب ببینه.
دستی از روی عادت روی کت مشکی رنگش کشید. استایلش زیاد مناسب اونجا نبود،اما وقت نکرده بود که به خونه برگرده و لباسش رو عوض کنه.
نگاهی به ساعت شیک رو دستش انداخت...ساعت دقیقا ۵:۵۸ دقیقه رو نشون میداد. امیدوار بود تهیونگ دوباره بدقولی نکنه و به موقع برسه.
نزدیک به اخر سال بود و هوا کم کم داشت رو به سردی میرفت.
جونگکوک دستاشو از روی نرده های نیمه سالم پل برداشت و پوفی از روی حرص کشید که یکهو صدای تهیونگ رو از پشت سرش شنید.
به سمت صدا برگشت.
تهیونگ که هودی اجری رنگی پوشیده بود گفت:ببخشید منتظرت گذاشتم...ترافیک بود.
بعدم بدون هیچ معطلی خودشو تو اغوش جونگکوک رها کرد. جونگکوک لبخندی بهش زد.
گفت:به نعفت بود دیرتر نرسی.
تهیونگ مشت ارومی به بازوی جونگکوک زد و گفت:بگو ببینم...چی انقدر مهمه که تو حتی وقت نکردی لباستو عوض کنی؟
جونگکوک دوباره نگاهی به کت و شلوارش انداخت و گفت:ازت میخوام در مورد یه چیزی تحقیق کنی.
تهیونگ که به نظرش بحث جدی شده بود دست به سینه شد و با چشماش از جونگکوک میخواست که ادامه ی حرفش رو بزنه.
_در مورد یه شرکت...یه شرکت تبلیغاتی!!
+اسمش؟
_مایند!
+چرا باید از من بخوای در مورد این شرکت تحقیق کنم؟
_چیزه...اخه امروز از طرف اون شرکت مصاحبه داشتم. میخواستم درموردشون بدونم.
تهیونگ که فهمیده بود یه چیزی مشکوک میزد...تو دلش سوالای زیادی پرسید،اما هیچ سوالی رو به زبون نیورد. چون دوست نداشت جونگکوک رو تحت فشار بزاره.
چند ثانیه ای بینشون با سکوت گذشت.
تهیونگ سکوت رو شکست و گفت:خب باشه قبولچ...خودت چطوری؟
_خوبم...فکر کنم خوب باشم.
+چیزی شده؟حس میکنم یه چیزی رو از من مخفی میکنی.
جونگکوک که حس میکرد داره با کاراش همه چیزو لو میده گفت:نه نه...من چیزیو ازت مخفی نمیکنم.
تهیونگ فهمید که فضای بینشون هر لحظه داره سنگین تر میشه،برای همین اولین پیشنهادی که به ذهنش رسید رو مطرح کرد.
+من فردا اول صبح اون تحقیق رو بهت میدم...پس خیالت از اون کار راحت باشه. حالا...میای بریم بار؟
جونگکوک که خوب میدونست منظور تهیونگ از بار...چیه؟سرتکون داد و گفت:فکر کنم بهش نیاز دارم...
ولی سریع جبهه گرفت و انگشت اشارشو به سمت تهیونگ برد و گفت:ولی...تهیونگ اگه وادارم کنی با اون پسرای نچسب حال کنم...من میدونم و تو.
تهیونگ دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد و گفت:باشه باشه...من دخالتی ندارم. اما گفته باشم...اگه خودت رفتی سمتشون،عمرا اگه جداتون کنم.
جونگکوک اخم مصنوعی کرد و همینطور که به سمت ماشینش میرفت گفت:با ماشین من میریم.
***
ارمی
صبح شده بود دیگه وقتشه حاضر بشم وبرم به کنسرت میخام ازهمه زودتر برم تابلیت گیرم بیاد از هتل اومدم بیرون وسوار تاکسی شدم خداروهزار مرتبه شکر که انگلیسیم خوبه راستی من۲۰سالمه خوب دیگه رسیدیم پیاده شدم وپول تاکسی ودادم وازش تشکر کردم وای عجب جایی رفتم و بلیت گرفتم چون زودتر رفته بودم میتونستم بین نفرات اول بایستم اینطوری بهتر میتونم بی تی اس وببینم دیگه کنسرت پر شده بود وای جا اصلا دیگه برای یک نفر هم پیدا نمیشد وایسا ببینم اینا چرا من و اینطوری نگاه میکنن معلومه دخترای لوسی هم هستن خوب طفلکا حقم دارن😑😂من مثل بادمجان توی میوه هامعلوم بودم چون همه لباس های بازپوشیده بودن ومن با چادر به اونجا رفته بودم خوب چیکار کنم چادرمو دوست دارم دیگه🤣🤣اگه اونا یکیشون بیاد بین هزار تا چادری معلومه همه با تعجب بهش نگاه میکنن وای اعضای بی تی اس اومدن قلبم داشت ازشدت هیجان ازسینه درمیومد وای وای خدایا هنوزم باورم نمیشد که اونارودیدم اعضابعدصحبت کردن شروع کردن به خوندن وای چه اهنگ قشنگی بعدتمام شدن کنسرت حالامیتونستیم از اعضاامضابگیریم خداروشکر بین نفرات اول بودماوگرنه بایدتایه هفته صبرمیکردم که نوبتم بشه😶😂وای بعداز۲نفردیگه نوبت من بود ازشدت هیجان و استرس دست وپام وگم کرده بودم بلاخره نوبت من رسید رفتم جلو برگه رودادم تا امضاکنن اولین نفرنامجون بوداول بهم نگاه نکرد فقط برگرو امضاکردو گفت ممنونم ارمی منم باز هیجانم بیشترشدنفر بعدی جین بودبرگه رو دادم بهش همین که من ونگاه کرد چشاش گرد شد خوب حقم داره تاحالادخترچادری ندیده
جین:شما اهل ایران هستید؟
من:بله درسته من از ایران به کره اومدم ومیخام یک سال اینجابمونم خیلی خوشحالم که تونستم به کنسرت شما بیام نامجون که تا اون لحظه به من نگاه نکرده بود باشنیدن حرف های جین سرشوچرخوندونگاهم کرد ههههههه چه شد اینم تعجب کرده بود بله دیگه بعد کلی تعجب کردن اعضا ازشون امضاگرفتم خوب حالا باید برم ودنبال یک کارخوب بگردم تا بتونم یک سال واینجاباشم داشتم میرفتم که باشنیدن صدای جیمین سیخ شدم سره جام
جیمین:ببخشیدخانم من خیلی دوس دارم درباره ی رسم ایرانی هابدونم میشه به من ازاونجا ورسمتون بگید
دهنم هنوز اندازه ی نلبکی بازبود .بببببله چچچراکه نه
جیمین:خوب میشه بعدازظهربیاییدبه این ادرس من واعضای دیگه هم دراینجا هستیم واقعاخوشحال میشیم که درباره ی ایرانی هابدونیم.
اهان بله پس من بعدازظهرحتما میام
جیمین:ممنون ارمی.
رسیدم به خونه به مادرم زنگ زدم وکلی باهاش حرف زدیم وتمام ماجراهای امروزموبهش گفتم بعد رفتم یه دوش گرفتم خوب باید برم دنبال کارساعت هنوز۱۰صبح هست پس یک ساعتی وچرت میزنم پلک هام خیلی سنگین شدن و .....
نظراتونو کامنت کنین
~~~~~~~فایتینگ ~~~~~~~
هلو گایز
ممنون از نویسندگان گل که با داستان ها و رماناشون نشون دادن که یک آرمی ان وبقیه هم عالی بودین .
تعداد بازدید دیروز۴۵نفر
تعداد بازدید امروز ۴۴نفر
و در کل ۸۹نفر از وبلاگ در سه روز بازید کردند ممنونم .
فایتینگ