فیکشن lost*گمشده*قسمت دوم
***
بالاخره بعد از یک ساعت صحبت های مهم اما طاقت فرسا برای جیمین،زمان ترک کردن اون شرکت نفرین شده رسید.
جیمین که امیدوار بود دیگه کارش به این طرفا نیوفته با لبخند عصبی روی لباش،خداحافظی ارومی کرد.
اما هنگام خروج از اتاق،جونگکوک به حرف اومد و خواست که چند دقیقه ای با جیمین تو اتاق تنها باشن.
جیمین برخلاف میلش فیلمبردار رو بیرون از اتاق تنها گذاشت و به داخل اتاق برگشت.
جونگکوک از روی صندلی بلند شد و گفت:فکرشو نمیکردم دوباره ببینمت.
جیمین که عصبی و در عین حال مضطرب بود گفت:فکرشو میکردم بیخیالم شده باشی.
جونگکوک خنده ی ارومی کرد و گفت:من خیلی وقته بیخیالت شدم...اما مثه اینکه خودت...
کلمه ی اخرش رو با کشش گفت.
جیمین با اخم بهش نگاه کرد و گفت:فکر کردی هنوزم برام مهمی؟خواهشا این افکار مزخرف رو از ذهن بیمارت بیرون کن.
جونگکوک دست به سینه به دیوار تکیه ای زد و گفت:امیدوار بودم از ادبت چیزی کم نشده باشه. اما مثه اینکه تو این مورد اشتباه میکردم...
جیمین پوزخندی زد و گفت:بالاخره ادما بعد از ۸سال عوض میشن. درسته؟
جونگکوک به نشونه ی تایید حرف جیمین سرشو تکون داد.
جیمین بی توجه به حرکت جونگکوک ادامه داد:اما حس میکنم تو هنوزم همون عوضی هستی که قبلا بودی. این حرفم هم درسته...مگه نه؟
جونگکوک قدمی به سمت جیمین برداشت که با عقب گرد شدن جیمین مواجه شد...ترجیح داد سر جاش بایسته و کاری نکنه که پسره مقابلش احساس بدی پیدا کنه.
همینطور که سر جاش ایستاده بود گفت:من تغییر کردم...دیگه یه بچه ی دبیرستانی نیستم جیمین.
جیمین خندید،اما به ثانیه نکشید که خنده ی رو صورتش محو شد و گفت:دیگه باورت ندارم جونگکوک.
و بدون به زبون اوردن هیچ حرف دیگه ای، اتاق رو ترک کرد.
حس اونموقعش...واقعا توصیف ناپذیر بود.
هم عصبی بود...هم مضطرب...هم خوشحال.
عصبی از لبخند پیروزمندانه اما ازار دهنده ای که از روی لبای جونگکوک کنار نمیرفت.
مضطرب برای موقعیتی که توش قرار داشت.
و خوشحال بخاطر اینکه تونست در مقابله جونگکوک بایسته.
امیدوار بود که دیگه نبینتش.
اما همه تو حدساشون اشتباه میکنن...مگه نه؟ :)
***
صدای بلند بسته شدن در باعث شد که چشماشو ببنده.
پوفیی کشید و چشمای بادومیشو به بیرون دوخت.
فکرشم نمیکرد که دوباره اینطوری ببینتش...امیدوار بود تا الان از طرف جیمین بخشیده شده باشه.
اما حالا...که بعد از ۸سال دیدتش...بعید میدونست بتونه دوباره از ذهنش بیرونش کنه.
چون در اصل...جیمین هیچوقت از ذهنش بیرون نرفته بود.
بازی کردن با خودکارش رو کنار گذاشت و موبایلش رو از روی میز برداشت و با شماره ی اشنایی تماس گرفت.
با شنیدن صدای گرم تهیونگ از پشت گوشی،لبخندی رو لبش نشست.
_سلام ته...امیدوارم خوب باشی. ازت کمک میخوام.
_ممنونم...جبران میکنم.
_برای اینکه بهت بگم،باید ببینمت. ساعت ۶...همون جای همیشگی منتظرتم.
فیکشن Lost*گمشده*قسمت اول
سرشو گذاشت رو سینه تنها فردی که کنارش مونده بود.
با بستن چشماش...با هجوم ارامشی که با شنیدن صدای قلبش بود...روبرو شد.
چی شد؟چطوری؟چطوری یهو لایق این همه ارامش شد؟واقعا لیاقتشو داشت؟اینکه اینطوری...تو بغل عشقش خودشو رها کنه و به گذشته ای که با هم داشتن فکر کنه...و تو اینده ای که قرار بود با هم بسازن غرق بشه. واقعا لایقش بود؟
از کجا به اینجا رسید؟
یادش میومد...اون روزی که بعد از سالها دوباره دیدش...بعد از سالها دوباره اون چشمای قهوه ای رنگ رو که امیدوار بود تا الان فراموششون کرده باشه رو دید.
اون روز...
***
(فلش بک)
کفش های چرمیش کل راهروی ورودی شرکت رو طی کرد و در اخر به قسمت پذیرش رسید.
رو به خانم خوش لباسی که پشت میز چوبی ایستاده بود لبخندی زد و خودشو معرفی کرد.
_سلام...صبح بخیر...پارک جیمین هستم. به نمایندگی از شرکت "مایند" اومدم که با رییستون مصاحبه کنم.
در جواب لبخند بزرگی دریافت کرد.
زن به سمت راهروی دیگه ای اشاره کرد و گفت:بفرمایید...رییس منتظرتونه.
و پشت اون زن شروع به قدم برداشتن کرد.
باورش نمیشد که به عنوان یه خبرنگار...قراره با رییس بزرگترین شرکت تبلیغاتی مصاحبه کنه. این روزا اونقدری سرش شلوغ بود که حتی وقت نکرده بود در مورد اون شخص تحقیقی بکنه...فقط قرار بود سوالاتی که از طرف شرکت "مالون"(شرکتی که جیمین در اون کار میکرد) طراحی شده رو از اون فرد بپرسه.
خودش میدونست که امادگی کافی برای انجام این کاررو نداره...اما چاره ی دیگه ای نداشت...پس بی توجه به حس و استرس درونیش،همچنان به راه خودش ادامه داد و از فیلمبردار خواست که حواسش به همه چیز باشه.
بعد از گذشت کمتر از دو دقیقه...
روبروی در اتاقی بود که زن بهش اشاره کرده بود.
نفس پر از استرسش رو بیرون داد.
منشی داخل اتاق رفت و بعد از حدود چند ثانیه بیرون اومد و از جیمین خواست که به داخل اتاق بره.
دستای لرزونش رو به سمت در اتاق برد و فشار کوچیکی وارد کرد که باعث به صدا در اومدن در شد.
در به طور کامل باز شد و جیمین همراه فیلمبردار...وارد اتاق شد.
اتاق نسبتا بزرگی بود.
با پنجره های بزرگ قدی که از پشتشون میشد کل شهر رو با چشمات ببینی.
به محض ورود،چشمای جیمین به صندلی چرم و مشکی رنگی، که پشت به اون بود،خیره شد.
جیمین نمیتونست چهره ی اون فرد رو ببینه. برای همین ترجیح داد که اول خودشو معرفی کنه.
صداشو با تک سرفه ای صاف کرد و گفت:سلام...من خبرنگار، پارک جیمین هستم. برای مصاحبه با شما از شرکت "مایند" اومدم.
با تموم شدن جمله اش،صندلی مشکی رنگ به سمتش چرخید.
با دیدن چهره ی اون فرد...جیمین استرسش دو برابر شد و به طور تعجب اوری ضعف زانوهاشو حس کرد.
باورش نمیشد که بعد از این همه وقت...اینطوری ببینتش.
اون با غروری که همیشه تو چشماش بود به چشمای جیمین نگاه میکرد. با اخم ظریف و لبخند پیروزمندانه ی همیشگی که داشت،جای جای صورت جیمین رو برانداز کرد.
یقه ی کتشو صاف کرد و از روی صندلیش بلند شد و گفت:خوش اومدید اقای پارک جیمین...
لبخندشو بزرگ تر کرد و دستشو به سمت جیمین دراز کرد و گفت:من جئون جونگکوک هستم. رییس شرکت "مالون". از اشنایی باهاتون خوشبختم.
جیمین که هنوزم نتونسته بود موقعیت خودشو درک کنه. بعد از ضربه ای که فیلمبردار به بازوش زد به خودش اومد و به دست جونگکوک نگاه کرد. با تردید دستشو گرفت و لبخند مصنوعی تحویلش داد.
چطور میتونستن جوری وانمود کنن که انگار همو نمیشناسن؟
جونگکوک دست جیمین و ول کرد و به مبل خاکستری رنگ کنار اتاق اشاره کرد و گفت:بفرمایید...من امادم که به سوالاتتون جواب بدم.
جیمین هنوزم نمیتونست باور کنه.
شنیده بود دنیا کوچیکه...اما نه دیگه تا این حد.
چطور حتی یه بارم در مورد رییس این شرکت تحقیق نکرده بود؟چطور حتی وقت نکرده بود یه بارم سر به سایت های اینترنتی بزنه؟چطور حتی یه سوالم در مورد کسی که قرار بود باهاش مصاحبه کنه نکرده بود؟
اوضاع برای جیمین به همون اندازه ای پیچیده بود که تو ظاهر برای جونگکوک راحت و قابل درک بود.
جیمین روی مبل نشست و چندین بار پلک زد تا به خودش بیاد.
فیلمبردار دوربین رو جاسازی کرد و به جیمین اشاره کرد که میتونه مصاحبه رو شروع کنه.
جیمین به سوالات منظم و تایپ شده ی تو برگه روبروش نگاه کرد.
شاید داشت زیادی سخت میگرفت...این یه اتفاق عادی بود،پس نباید بخاطرش اینقدر دستو پاشو گم میکرد.
برای پس زدن افکار ناتمومش سرشو تکونی داد و بالاخره تو چشمای جونگکوک زل زد و دوباره لبخند مصنوعی به چهره ی بی نقص جونگکوک زد.
اب دهن خشک شدش رو پایین داد و رو به فیلمبردار گفت:شروع کن.
*Lost*
*Y*
ارمی
دیگه وقتشه برم فرودگاه ازپدرومادرم خدافظی کردم گونه ی مادرم وبوسیدم باتاکسی به سمت فرودگاه رفتیم باورم نمیشد که دارم به کره میرم واقعا ازپدرم ممنونم که این ارزوی منو براورده کرد سوار هواپیما شدم اولین بارم بودسفر هوایی رو تجربه میکردم همش داشتم به بی تی اس فکر میکردم که خوابم برد. خانم خانم بیدارشین به کره رسیدیم لطفا پیاده بشید از هواپیما اومدم پایین کره ای بلد نبودم حرف بزنم یکمی انگلیسی بلد بودم سوار تاکسی شدم وبه انگلیسی بهش گفتم که من و به یه هتل ببره چندساعت گذشت وبه یه هتل۵ ستاره رسیدیم پول تاکسی ودادم وپیاده شدم وای عجب جایی رفتم هتل و یه اتاق گرفتم برای یک ماه امروزواستراحت میکنم فردا دنبال کارمیگردم خوب بزارید خودم و معرفی کنم من اسمم تبسم هست۲۰سالمه ویه دختر ارمی هستم وحجاب روهم دوست دارم یه دختر ساده هستم قیافمم بد نیست که بگم زشتم😂 بگذریم رفتم وخوابیدم خیلی خسته بودم اه چادرمم که گلی شده بود اخه یکی نیست به این راننده هابگه دورو برتونو نگاه کنید که مردم گلی نشن اونم تو اون بارون که همه ی خاک ها گل شده بودن البته اینا برای موقعه ی هست که ازفرودگاه اومدیم چشام داشتن بسته میشدن که تلویزیون من و جلب خودش کرد داشت انگلیسی میگفت که فردا بی تی اس اجرا داره وای چه عالی برای همین برنامه رو عوض کردم وبه جای پیداکردن کار فردا به کنسرت میرم خوبه پول همراهم هست اخی چقده خستم دیگه باید بخابمو.....
نظراتونو کامنت کنین
ارمی
رمان اشپزی برای بی تی اس
سلام من میخام یه رمان بنویسم از BTSامیدوارم که لذت ببرید
باورم نمیشد امروز قرار بود برم کره وای خیلی خوشحال بودم چون میتونستم اونجا به کنسرت های بی تی اس برم واون هاروببینم این ارزوی هر ارمی هست که بی تی اس وببینه ولی باید اونجا برای خودم یه شغل پیدامیکردم هی باید برای اونجا موندن پول داشته باشم توی ایران که اشپز بودم کاش بتونم اونجا هم شغلی خوب مثل همین اشپزی پیداکنم فردا قراره برم کره باید وسایل هام وجمع کنم من یه دختر چادری هستم وعاشق چادرمم برای همین دوتا چادر گذاشتم تا اگه اون یکی خراب شد گیرنکنم ......
رمان #عاشقانه
December 26 saturday
پارت ۳
منتظر موندم تا اون زردچوبه بره طبقه بالا
اخه بور بودو من از همون لحظه که دیدمش یاد زردچوبه میافتادم
بلاخره بعد از چند دقیقه رفت طبقه بالا و من هم تینر ها و رنگ هایی روکه رو کنار دیوار بود رو برداشتم و ریختم جلوی پله ها بعد خودمو به موش مردگی زدم و از اون پایین داد زدم
-کمک کمک یکی کمکم کنه لطفا
چند ثانیه نگذشته بود که دیدم جناب زردچوبه داره از پله ها میاد پایین و وقتی رسید به اخرین پله بخاطر لیز بودن زمین که رنگ و تینر ریخته بودم افتاد زمین و سر تا پاش رنگی شد بعدم همه کسانی که اونجا کار میکردن جمع شدن دور زردچوبه و قه قهه زدن البته خودم بیشتر از اونا میخندیدم که یهو همکار انا از اون بالا داد زد اونجا چه خبره و با انا اومدن طبقه پایین .وقتی دید زردچوبه رو زمین افتاده و همه دارن مسخرش میکنن انقدر عصبانی شد که چشماش قرمز شد حتی منم تو اون لحظه ازش ترسیدم ولی دیگه کاری نکردم که یهو سر همه پرسونل ها داد زد و گفت:مگه شما کار و زندگی ندارین که وایستادین اینجا و دارین هر هر میخندین ؟فردا وقتی از حقوق همتون کم کردن میفهمین و یه نگاه خیلی وحشتناک به موز انداخت و گفت اراز تو هم از رو زمین بلند شو و برو لباس هاتو عوض کن و بیشتر از این ابرو ریزی نکن .این زردچوبه هم که تازه فهمیده بودم اسمش ارازه از روی زمین بلند شد و رفت سمت یکی از اتاق ها منم که دیدم نقشم عملی شده با یه لبخند ملیح رفتم بیرون وایستادم تا انا بیاد .ساعت تقریبا ۱۲ بود و من نیم ساعت وقت داشتم تا برم مدرسه انا هم که عین خیالش نبود بخاطر همین گوشیمو برداشتم تا به انا زنگ بزنم که بیاد و بریم ولی یهو این زردچوبه دوباره پیداش شد .لباساش رو عوض کرده بود و موهاش هم خیس بود .اومد پیشم وایستاد وگفت:زمین گرده،بازم به هم میرسیم .همون لحظه بود که انا اومد و گفت :اقا اراز بی زحمت میشه خواهر منو ببرین مدرسه امروز امتحان داره و خیلی دیرش شده برادرتون اقا اراد گفتن که امروز کار زیاد داریم بخاطر همین شما لطف کنید و خواهر من رو ببرید مدرسه
اراز:چشم حتما
وای دام میخاست انا رو خفه کنم اخه من چرا باید با این مرتیکه برم مدرسه .معلوم بود که اونم بخاطر رودروایسی قبول کرد که منو ببره مدرسه ولی باز با این حال بیخیال همه چیز شدم و رفتم نشستم توماشین روی صندلی جلو .اونم اومد نشست پشت فرمون ولی وقتی منو دید که جلو نشستم گفت:ای روتو برم بشر چقد تو پررویی
-ناراحتی برم عقب بشینم
-نه دیگه وقتمو بیشتر از این نگیر رانندت نیستم که بشینی عقب
-تکلیفت با خودت مشخص نیستا
اونم دیگه تا برسیم حرفی نزد
وقتی رسیدیم به مدرسه رو به اراز گفتم الان برم مدرسه فری کلمو میکنه
-فری؟
-ناظم مدرسه
-رو همه اینطوری اسم میزاری؟
-همه که نه رو بعضی ها
-طبق گفته خوار جونت میام دنبالت هر وقت که تعطیل شدی میام دنبالت
-باشه خداحافظ
💜