فیکشن lost*گمشده*قسمت دوم

[°~❣kooki❣~°] [°~❣kooki❣~°] [°~❣kooki❣~°] · 1399/10/10 16:20 · خواندن 2 دقیقه

***
بالاخره بعد از یک ساعت صحبت های مهم اما طاقت فرسا برای جیمین،زمان ترک کردن اون شرکت نفرین شده رسید.
جیمین که امیدوار بود دیگه کارش به این طرفا نیوفته با لبخند عصبی روی لباش،خداحافظی ارومی کرد.
اما هنگام خروج از اتاق،جونگکوک به حرف اومد و خواست که چند دقیقه ای با جیمین تو اتاق تنها باشن.
جیمین برخلاف میلش فیلمبردار رو بیرون از اتاق تنها گذاشت و به داخل اتاق برگشت.
جونگکوک از روی صندلی بلند شد و گفت:فکرشو نمیکردم دوباره ببینمت.
جیمین که عصبی و در عین حال مضطرب بود گفت:فکرشو میکردم بیخیالم شده باشی.
جونگکوک خنده ی ارومی کرد و گفت:من خیلی وقته بیخیالت شدم...اما مثه اینکه خودت...
کلمه ی اخرش رو با کشش گفت.
جیمین با اخم بهش نگاه کرد و گفت:فکر کردی هنوزم برام مهمی؟خواهشا این افکار مزخرف رو از ذهن بیمارت بیرون کن.
جونگکوک دست به سینه به دیوار تکیه ای زد و گفت:امیدوار بودم از ادبت چیزی کم نشده باشه. اما مثه اینکه تو این مورد اشتباه میکردم...
جیمین پوزخندی زد و گفت:بالاخره ادما بعد از ۸سال عوض میشن. درسته؟
جونگکوک به نشونه ی تایید حرف جیمین سرشو تکون داد.
جیمین بی توجه به حرکت جونگکوک ادامه داد:اما حس میکنم تو هنوزم همون عوضی هستی که قبلا بودی. این حرفم هم درسته...مگه نه؟
جونگکوک قدمی به سمت جیمین برداشت که با عقب گرد شدن جیمین مواجه شد...ترجیح داد سر جاش بایسته و کاری نکنه که پسره مقابلش احساس بدی پیدا کنه.
همینطور که سر جاش ایستاده بود گفت:من تغییر کردم...دیگه یه بچه ی دبیرستانی نیستم جیمین.
جیمین خندید،اما به ثانیه نکشید که خنده ی رو صورتش محو شد و گفت:دیگه باورت ندارم جونگکوک.
و بدون به زبون اوردن هیچ حرف دیگه ای، اتاق رو ترک کرد.
حس اونموقعش...واقعا توصیف ناپذیر بود.
هم عصبی بود...هم مضطرب...هم خوشحال.
عصبی از لبخند پیروزمندانه اما ازار دهنده ای که از روی لبای جونگکوک کنار نمیرفت.
مضطرب برای موقعیتی که توش قرار داشت.
و خوشحال بخاطر اینکه تونست در مقابله جونگکوک بایسته.
امیدوار بود که دیگه نبینتش.
اما همه تو حدساشون اشتباه میکنن...مگه نه؟ :)

***
صدای بلند بسته شدن در باعث شد که چشماشو ببنده.
پوفیی کشید و چشمای بادومیشو به بیرون دوخت.
فکرشم نمیکرد که دوباره اینطوری ببینتش...امیدوار بود تا الان از طرف جیمین بخشیده شده باشه.
اما حالا...که بعد از ۸سال دیدتش...بعید میدونست بتونه دوباره از ذهنش بیرونش کنه.
چون در اصل...جیمین هیچوقت از ذهنش بیرون نرفته بود.

بازی کردن با خودکارش رو کنار گذاشت و موبایلش رو از روی میز برداشت و با شماره ی اشنایی تماس گرفت.
با شنیدن صدای گرم تهیونگ از پشت گوشی،لبخندی رو لبش نشست.
_سلام ته...امیدوارم خوب باشی. ازت کمک میخوام.
_ممنونم...جبران میکنم.
_برای اینکه بهت بگم،باید ببینمت. ساعت ۶...همون جای همیشگی منتظرتم.