مدیر سوم
سلام مهربونا من بهار هستم و یه رمان درباره زندگی یه دختر که مادرو پدرشو از دست داده و با خواهرش زندگی میکنه واستون نوشتمو سعی میکنم هر روز براتون یه پارت بزارم💜
December 26 saturday
پارت ۱
امروز امتحان ریاضی دارم و من خیلی از این موضوع ناراحتم از بچگی از درس و مشق بدم میومد دلم میخاست ازاد باشم و با دوستام برم بیرون فقط همین ولی با خواهری که من دارم انگار باید این ارزو رو با خودم به گور ببرم .
تو همین فکرا بودم که انا صدام زد و گفت سریع اماده شو که خیلی دیرم شده
-کجا؟
-دارم میرم سرکار یه کار جدید بهم پیشنهاد شده به هیچ وجه نمیخام از دستش بدم
-ای بابا من امروز امتحان دارم نمیتونم بیام
-غر نزن از اونجا میبرمت مدرسه
-خیلی خوب الان اماده میشم
اینو گفتم و در کمدم رو باز کردم و یه تیشرت لانگ مشکی و یه شلوارمشکی با یه شال مشکی پوشیدم و از اتاقم رفتم بیرون ،البته خودمو اماده کرده بودم برای گیر دادنای انا به این لباسام ولی انا هیچ وقت موفق به راضی کردن من به پوشیدن لباسای دخترونه و اجغ وجغ نمیشد. از فکر و خیال اومدم بیرون و اتاق خارج شدم. دم در خونه انا رو دیدم که یه مانتوی سبز با یه شلوار مشکی و یه روسری طرح دارپوشیده
تا رسیدم بهش شروع کرد به غز زدن
انا:-اخه این چه لباسیه که تو پوشیدی میخای ابروی منو ببری اخه با این تیپت اونا از کجا باید بفهمن که دختری یا پسر
-وای انا ولم کن تورو خدا اگه میخای من بیام باید بزاری همینجوری بیام وگرنه میمونم خونه و نمیام
-ای بابا خستم کردی ارامش خیلی خوب هر جور دوست داری بیا فقط وقتی رفتیم اونجا مثل بچه ادم بشین یجا و ابروی منو نبر لطفا
-باشه بابابا حالا انگار کجا میخاد بره که اینجوری میکنه