#Lost5
توی راه تهیونگ رو دید که یه گوشه نشسته و نوشیدنی میخوره.
به سمت رفت و کنارش روی زمین نشست.
_چرا یهو غیبت زد؟
+همینطوری
_پات...بهتره؟
+اره.
(در حالی اینو گفت که داشت با دستاش اروم پاشو ماساژ میداد)
_میدونستی نمیتونی...بهم دروغ بگی؟
+اره...میدونم.
_ببرمت بیمارستان؟
+نه...خوبم...اونقدرام وضعم بد نیس.
_اوکی،پسری رو برای حال کردن پیدا نکردی؟
(پوزخندی زد)
+تا تو هستی پیش کسی نمیرم.
_یعنی منو بین این همه پسر انتخاب میکنی؟
اشاره به افراد توی بار کرد و گفت:ببین اینجا پر پسره.
تهیونگ خنثی بهش نگاه کرد و بی توجه به حرفی که جونگکوک زده بود،گفت:میای چند شات بزنیم به سلامتی هم؟
جونگکوک که سر خوشی خاصی مغز و تک تک سلولاش رو فرا گرفته بود گفت:بریم.
از روی زمین بلند شد و به تهیونگ کمک کرد که فشار کمتری رو پاش بزاره.
با هم به سمت میز اصلی رفتن و ۵شات ودکا برای هر نفر سفارش دادن.
۵دقیقه بعد اونا بودن و یه میز که ۱۰تا شات اماده،برای خوردن، روش بود. ناخواسته وارد یه مسابقه شده بودن و هر کدوم هم عاشق این بودن که تو این مسابقه به عنوان برنده برای همدیگه شناخته بشن.
دوتاشون دنیایی داشته که با هم ساخته بودنش. دنیایی که هر وقت ازدنیای بیرونشون خسته میشدن بهش پناه میبردن و توش غرق میشدن. چه با مست کردن و خوشگذرونی...چه با سکوت و نگاه های پر از حرفشون به هم.
جونگکوک لبخندی زد و رو به تهیونگ گفت:اماده ای بازنده؟
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:برای دادن این لقب یکم زوده.
جونگکوک شونه هاشو بالا انداخت و گفت:من شایسته ی این لقب نیستم...ارزشم بالاتره.
تهیونگ سرشو تکون داد و با چشماش به شات های روی میز اشاره کرد و گفت:ثابت کن جئون.
با پایان شمارش معکوس جونگکوک،دو پسر برای برنده شدن تو مسابقه ای که کاملا اتفاقی به وجود اومده بود،تلاش کردند.
شات های خالی شده پشت سر هم روی میز کوبیده میشدن و هیجان درون پسر ها به بیرون سرایت میکرد و بیشتر افراد حاضر توی بار شروع به تشویق اون دوتا پسر کردند.
جونگکوک اخرین شات رو با خوردن یه تیکه لیمو شروع کرد و با کوبیدن شات روی میز تمومش کرد.
با قیافه ی پیروزمندانه ای به تهیونگ نگاه کرد.
تهیونگ که فهمیده بود تو این مسابقه باخته بوده گفت:مثه اینکه تو بردی...
جونگکوک سرشو تکون داد و سعی کرد به سر گیجه و سرخوشی بیش از حدش توجهی نکنه.
گفت:من همیشه میبرم.
تهیونگ تیکه لیموی دستشو گذاشت رو دهنش و ابش رو وارد معدش کرد.
شدت اسید لیمو باعث شد چشماش بسته بشه و بین ابروهاش رو اخم بزرگی بگیره.
لیمو رو از تو دهنش در اورد و گفت:اوووه...چه ترش بود!!
جونگکوک خنده ای کرد و محو صورت کیوت تهیونگ شد.
تو یه لحظه همه جا برای جونگکوک ساکت شد و اون فقط لبای تهیونگ رو میدید که یکهو تا این حد براش جذاب شده بودن.
به سمت تهیونگ خم شد و بی توجه به اطرافشون و نظر تهیونگ، لباشو گذاشت رو لباش...
تهیونگ اول جا خورد...خیلی جاخورد.
اما جونگکوک محو رد ترشی لب تهیونگ بود که به لطف اون لیمو میتونست تجربه اش کنه.
لبش رو از لب ها کوچیک تهیونگ فاصله داد و تو چشماش نگاه کرد.
تهیونگ که هنوزم هنگ بود به چشمای جونگکوک خیره شد و منتظر یه توضیح بود.
جونگکوک نگاه بدجنسی کرد به تهیونگ و با لحنی که مست بودن توش موج میزد گفت:مگه نمیخواستی با من حال کنی؟بیا اینم حال!کافی نبود؟
تهیونگ که انگار از حرف جونگکوک ناراحت شده بود گفت:نیازی به اینکار نبود...من شوخی کردم.دفعه اخرت باشه برای حال کردن منو میبوسی.
جونگکوک که متوجه تغییر لحن تهیونگ شده بود بازوشو گرفت و گفت:بیخیال ته...من فقط میخواستم جو رو عوض کنم.
تهیونگ دستشو کشید و گفت:بهتره برگردیم خونه...زیادی خوردی.
جونگکوک نگاهی به خودش کرد و گفت:من؟من تازه دارم شروع میکنم.
به سمت تهیونگ رفت و لحنشو عوض کرد و در گوشش گفت:من تازه دارم شروع میکنم...داستان داره شروع میشه...این اولشه.
تهیونگ از تن صدای بم جونگکوک به وجد اومده بود. حس کرد اون الکل ها حنجره ی پسر رو نابود کرده. اما نمیتونست از این چشم پوشی که این صدا هم به اون صورت میومد.
سعی کرد تن صداش رو مثه جونگکوک بکنه.گفت:چیو میخوای شروع کنی؟
جونگکوک خندید و گفت:زندگی جدیدمو.
تهیونگ هم خندید و گفت:تصمیم خوبیه!
***
جیمین دستمال رو کنار گذاشت و رو به یونگی گفت:هیونگ...من فردا یه کار مهم دارم...میتونم ازت بخوام به جای من به مادرم یه سر بزنی؟
یونگی با نگاهی عادی به جیمین جواب مثبت داد.
جیمین سرشو برد تو گوشی تا غذای یونگی و مینام تموم بشه.
بعد از حدود ده دقیقه جیمین با شنیدن صدای یونگی سرش رو از تو گوشی و کاری که داشت انجام میداد بیرون کشید و به چهره ی یونگی نگاه کرد.
یونگی گفت:به چی داری نگاه میکنی که هر لحظه اخمات بیشتر از قبل میره تو هم؟
مینام با خنده ی کوچیکی گفت:داری به کی نگاه میکنی تو گوشیت؟
جیمین گوشیشو خاموش کرد و گفت:چیزی خاصی نیست...به کسی نگاه نمیکنم.
یونگی گفت:مطمئنی؟
+اره هیونگ...گفتم که چیز خاصی نیست.
_جیمین چطور میتونی بعد از این همه سال بهم دروغ بگی؟
جیمین که از این حرف یهویی یونگی متعجب شده بود گفت:یونگی من بهت دروغ نمیگم.
یونگی خنده ی تلخی کرد و گفت:هنوزم داری دروغ میگی...اگه نمیخوای چیزی در موردی بگی فقط بگو...نه اینکه با دروغ گفتن بدترش کنی. من فقط صلاح تورو میخوام.
جیمین لبخندی زد و گفت:میدونم هیونگ...همیشه میخواستی.
_حالا میخوای برام توضیح بدی یا نه؟
+میدم...
_خب؟
+اومم...خب...جونگکوک...
_جونگکوک دیگه کیه؟...وایسا ببینم...جیمین؟جونگکوک همون...
+اره هیونگ...همونیه که تو دبیرستان باهاش بودیم.
_همون عوضی بی لیاقت؟
+تو شرکت دیدمش...رییس شرکت "مالون"شده.
_عجب...تو اونجا چیکار میکردی؟ده بار بهت نگفتم ازش فاصله بگیر؟
+هیونگ تقصیر من چیه؟من برای مصاحبه رفته بودم...نمیدونستم اونجاست...اگه میدونستم نمیرفتم،خودتم میدونی.
یونگی کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:همش نقشه بوده...به بهونه ی مصاحبه تورو کشیده تو اون شرکت کوفتی. من مطمئنم.
جیمین خودشو یکم نزدیک یونگی کرد و گفت:نه هیونگ...نقشه نبوده.
یونگی خنده ی عصبی کرد و گفت:جیمین بهم نگو که دوباره میخوای بهش اعتماد کنی...لطفا این حرفو بهم نزن.
جیمین سریع سرشو تکون داد و گفت:نه...من کاری به کارش ندارم...اون اخرین باری بود که به اون شرکت میرم.
یونگی دستشو گذاشت رو شونه ی جیمین و گفت:ازش فاصله بگیر...نذار دوباره ازت سواستفاده کنه.
جیمین لبخند تلخی زد و گفت:هیونگ...مطمئن باش اون روزا قرار نیست تکرار بشه. من دیگه اون اشتباهو تکرار نمیکنم.
Y
*چی میشه اگه یه ادم یه اشتباه رو دوباره یا حتی بیشتر تکرارش کنه؟چه اشکالی داره؟
چه اشکالی داره با اینکه بدونی اشتباهه و باعث میشه به اشتباهاتت اضافه بشه...خطر کنی و برای لمس دوباره ی دستاش پا پیش بذاری؟
چی میشه اگه برای رسیدن به اون اشتباه...از تمام علایقت بگذری تا فقط متعلق به اون باشی؟
چی میشه اگه دوباره اعتماد کنی؟
چی میشه اگه قلب شکسته شدت رو که بعد از سالها تونستی تیکه هاشو به هم بچسبونی رو دوباره به اون فرد بسپریش؟
چی میشه اگه خودخواه باشی؟
تا از این خلأیی که توش گم شدی و نمیتونی در بیاری...نجات پیدا کنی...
چی میشه اگه دیگه گمشده نباشی؟
"Lost"
'Yekta'
'