رمان#عاشقانه
Tuesday - 2021 05 January
پارت ۵
اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دست اون زردچوبه رو بگیرم و فرار کنیم .
+چیکار میکنی ؟
-الان اگه فرار نکنیم این فری میاد و پوست کلمونو میکنه ،پس انقد حرف نزن و نهایت سرعتت بدو .
+وااااااای باشه بابا
فکر کنم با اون جناب زرد چوبه حدود یک ساعت دویدیم اخراش دیگه گلوم میسوخت انقد دویده بودم این فری خانوم هم که اصلا بیخیال نمیشد ولی دیگه فکر کنم گممون کرد و رفت ما هم از نا کجا اباد سر در اوردیم و واقعا نمیدونستم کجاییم ولی زرد چوبه زنگ زد به یکی از دوستاش و اومد دنبالمون و من رسوندن خونه خودشون هم نمیدونم کجا رفتن .
_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~
دنیا:سلام چطوری ؟
-علیک بدنیستم تو خوبی؟
+منم خوبم ولی میدونی چیه؟میخاستم یه چیزی بهت بگم
-بنال
+میگیما داداشم حمید رو که میشناسی؟
-اره خوب که چی!؟
+از تو خوشش میاد الانم منو کچل کرده و میخاد که شمارتو بدم بهش
-چه غلطا
+ولی ارامش دادشم پسر خوبیه ها
-خوب افرین بهش من چیکار کنم؟
+هعییییی باشه بابا اصلا بیخیال کاری نداری؟
-نه
+فعلا
-فعلا
💜
we-story-weblog#