♡ purple planet ♡

سلام به وبلاگ ما خوش آمدید اینجا از هرچی آپ میشه purple-planet#

#Lost5

♡yekta♡ ♡yekta♡ 13 دی 1399 · ♡yekta♡ ·

توی راه تهیونگ رو دید که یه گوشه نشسته و نوشیدنی میخوره.
به سمت رفت و کنارش روی زمین نشست.
_چرا یهو غیبت زد؟

+همینطوری

_پات...بهتره؟

+اره.
(در حالی اینو گفت که داشت با دستاش اروم پاشو ماساژ میداد)

_میدونستی نمیتونی...بهم دروغ بگی؟

+اره...میدونم.

_ببرمت بیمارستان؟

+نه...خوبم...اونقدرام وضعم بد نیس.

_اوکی،پسری رو برای حال کردن پیدا نکردی؟
(پوزخندی زد)

+تا تو هستی پیش کسی نمیرم.

_یعنی منو بین این همه پسر انتخاب میکنی؟
اشاره به افراد توی بار کرد و گفت:ببین اینجا پر پسره.

تهیونگ خنثی بهش نگاه کرد و بی توجه به حرفی که جونگکوک زده بود،گفت:میای چند شات بزنیم به سلامتی هم؟
جونگکوک که سر خوشی خاصی مغز و تک تک سلولاش رو فرا گرفته بود گفت:بریم.
از روی زمین بلند شد و به تهیونگ کمک کرد که فشار کمتری رو پاش بزاره.
با هم به سمت میز اصلی رفتن و ۵شات ودکا برای هر نفر سفارش دادن.
۵دقیقه بعد اونا بودن و یه میز که ۱۰تا شات اماده،برای خوردن، روش بود. ناخواسته وارد یه مسابقه شده بودن و هر کدوم هم عاشق این بودن که تو این مسابقه به عنوان برنده برای همدیگه شناخته بشن.
دوتاشون دنیایی داشته که با هم ساخته بودنش. دنیایی که هر وقت ازدنیای بیرونشون خسته میشدن بهش پناه میبردن و توش غرق میشدن. چه با مست کردن و خوشگذرونی...چه با سکوت و نگاه های پر از حرفشون به هم.
Lost5

FAKE LOVE

Pariya Pariya 13 دی 1399 · Pariya ·

سالها از دوستی ما میگذشت . فکر میکنم بیست سال یا شاید هم بیشتر . خیلی هم رو دوست داشتیم . حتی جوری که بدون همدیگه زندگی برامون معنی نداشت . اما بعد از اون اتفاق , بعد از اون خیانت دیگه برام مهم نبود .

خودش دوستیمون رو به هم زد . خودش اینطور خواست . اما حالا دیگه از ذهنم بیرونش کرده بودم . برام مهم نبود .

دلم نمیخواست با یک آدم فاسد و بی عقل و منطق دوست باشم . حالا دیگه زندگی ایده آلی داشتم . بدون اون یک بار سنگینی از روی شونه هام برداشته شده بود .

من توی یک شرکت عکاسی کار میکردم و از هنرمندان , طبیعت , افراد مشهور و .... عکس میگرفتم .

با همین کار کلی پول به جیب زده بودم . اما دیروز ..

فلش بک :

امروز برام یک برگه ی جدید برای عکاسی اومد . اسم و نامی نداشت . فقط آدرس بود . آدرس یک کارخونه .

سوار ماشین شدم و به سمت بیرون شهر راه افتادم .

بیست دقیقه بعد :

فکر کنم دیگه نزدیکش بودم . یک در قهوه ای مایل به قرمز بود . زنگ در رو زدم و گفتم : پارک جیسو هستم . عکاس .

در خود به خود باز شد و من به داخل رفتم . از نگهبان محل اتاق مدیر کارخونه رو پرسیدم و اون هم گفت: طبقه چهارم دست راست .

+ ممنون

به طبقه ی چهارهم رسیدم . از منشی پرسیدم : میتونم برم داخل اتاق مدیر کارخونه ؟

- اسمتون ؟

+ پارک جیسو

- الان چک میکنم و بهتون اطلاع میدم فعلا همینجا بشینید .

+ ممنون .

بعد از چند دقیقه منشی پیداش شد و گفت : بفرمایید . خانم چو منتظرتون هستند .

چو ؟ چو ؟ چو اینجا بود ؟ باورم نمیشه . نمیخواستم ریخت و قیلفش رو ببینم ولی مثل اینکه دیگه چاره ای نداشتم .

وارد اتاق شدم . تا من رو دید گفت : خوشحالم بعد از مدت ها میبینمت .

+ هیچ حرفی باهات ندارم . اومدم کارم رو انجام بدم و برم .

_ باشه حالا جوش نیار .

+ وقتی بهت ژست میدم همون رو بگیر . یا نکنه دوباره میخوای لوس بازی دربیاری ؟

_ باشه بابا . هرچی تو بگی .

بهش چند تا ژست دادم و کارت رو تموم کردم . با اینکه عجله ای شد وی عکس ها خوب دراومد .

سریع دوربینم رو بستم و از اتاق رفتم بیرون . اما پشت سرم دستم رو گرفت و گفت : به خاطر خیانتی که بهت کردم متاسفم .

+ این آخرین دیدار ما بعد از پنج سال بود . دیگه نمیخوام بینمت . عذر خواهیت برای من ارزشی نداره .

- ولی من نمیخواستم اونکارو بکنم . تقصیر دوستام بود .

+ دوست ؟ تو هنوز بهشون میگی دوست ؟ پس لابد هنوز با اونایی . برو با همونایی که بهشون میگی دوست خوش باش . زندگیت بدون من خلی بهتر شده . بهترم میشه .

- جیسویی من متاسفم . لطفا منو ببخش .

+ سعی نکن پیدام کنی .

و بدون خداحافظی رفتم .

ممنون که تا اینجا رو خوندید . لطفا نظرات رو داخل نظرات بهم بدین . ممنون❤

خانمه رفت تو وبعدازچند دقیقه اومد بیرون ---

خانم تبسم اعضا گفتن میتونیدبرید داخل ------

واقعا میتونم برم داخل اهان ممنون وای قلبم ازشدت استرس داشت میومد توحلقم درو زدم ورفتم تو همه ی اعضا اونجا بودن وداشتن تمرین میکردن بهشون به انگلیسی سلام کردم و کنارشون نشستم-----

جان کوک:خانم تبسم میشه از پارچه ی سیاه رنگی که پوشیدین برامون بگین

من:چی اهان اره بله وای دست وپام وگم کرده بودم ولی سعی کردم به خودم تسلط پیداکنم درکشورما به این پارچه ی سیاه چادر میگن

وی:اوه چه جالب میشه از رسم ورسوماتتون هم یکم بگین

من:چراکه نه . توی کشور ماهرمردوزن بایدحجاب داشته باشن حجاب زن ها پوشیدن چادرو نگاه نکردن به نامحرماست.حجاب اقایون هم نگاه نکردن به زن نامحرم و طلا به دست وگردن ننداختنه ولباس مناسب

جین:آ   پس ینی ما الان بی حجابیم

من:نه نه !!بلاخره هرکشوری رسم خودشو داره

جیمین:شما اومدید درکره زندگی کنید؟

من:نه فقط به مدت یک سال اینجا میمونم البته اگرکارپیداکنم

نامجون:دنبال چه کاری میگردین

من: من در ایران اشپز بودم میخام اینجاهم توی رستوران هاکارپیداکنم ولی انگار شانس ندارم😭----وای ابروم رفت چرا اشکام یه هوسرازیر شد😐

جیمین :چراگریه میکنید راستش ما الان یک ماهی میشه که اشپزمون دیگه نمیاد اگه شما بتونید اینجااشپزی کنید خیلی عالی میشه

من:وااقعا ولی من غذای کره ای زیاد بلدنیستم درست کنم

شوگا:خوب یادمیگیرید کتاب اشپزی هم توی اشپزخونه داریم که طرز پختن غذاهای کره ای رویاد میده

من:وای چه عالی من از کی بیام تو اشپزخونه وشروع کنم؟

نامجو:ازفرداخوبه؟

من :بله بله عالیه😃واقعا ممنونم

جین:خیلی خوشحال شدیم که درباره ی ایران دونستیم اگربشه غذاهای ایرانی هم درست کنین عالی میشه

وهمه ی اعضا گفتن:بله خیلی خوب میشه

من:حتما این کارم میکنم----

بعدازکلی صحبت کردن اومدم خونه باید برای فردا حاضرمیشدم😎

نظر یاتون نره

we-story-weblog#

داستان #ترسناک

bahare bahare 12 دی 1399 · bahare ·

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به طرف منزل بودم. من در« بیگو» واقع در شمال جزیره« گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که عمیقاً خواب

آلود بودم. ضبط خودرو را روشن کردم تا احتمالا خوابم نبرد. بعد کمی سرعت خودرو را بالا بردم، آنچنان که سرعتم از حد جایز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که یک دفعه دختربچه ای را کنار جاده دیدم.

 

💜


سنگینی نظر خیره اش را کاملاً روی خود حس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن زمانی شب کنار جاده چه ميکند ، می خواستم

دنده عقب بگیرم که یک دفعه حس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. هنگامی که از آیینه، نگاهی به عقب انداختم، نزديک بود از شدت ترس سکته کنم؛ به دلیل آن که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به

شیشه پشت خودرو چسبانده بود. اول خیال کردم که دچار توهم شده ام، در نتيجه پس از کلی کلنجار رفتن، مجدد از آیینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانیکه چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت

شد. هنگامی که به کنار جاده نگاهی انداختم، آن جا هم اثری از دخترک ندیدم. آیینه خودرو را رو به بالا قرار دادم تا بار ديگر با آن صحنه های وحشتناک روبرو نشوم. هرچند، هنوز هم همان حس عجیب همراهم

بود، حس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی هراسناک ، سریع به طرف خانه به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به دلیل رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند.

طولی نکشید که آن حس عجیب را از یاد بردم و از اینکه به منزل خيلي نزديک شده بودم، تا حدی حس ارامش می کردم ولی…درست زمانیکه در برابر راه ورودی منزل مان رسیدم، همان حس

عجیب که این دفعه عجیب تر از قبل بود به سرغم آمد. هنگامی که به طرف پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آن جا دیدم؛ وی کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند میزد ! من که از فرط تعجب شوکه شده

بودم، یک دفعه کنترل خودرو را از دست دادم و با درخت در برابر منزل برخورد کردم.

در حالی که بی خود و بی جهت فریاد می زدم، از پنجره خودرو به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه

قرار است. اول پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی هنگامی که کل داستان را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که به چه دلیل آبروریزی به راه انداخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و

خودرو را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام. چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آن جا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا

کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک بهمراه خانواده اش در اثر یک حادثه رانندگی کشته شده بود. اما مطمئن نیستم، ولی خیال می کنم که آن شب، وی تصمیم داشت سوار ماشینم شود. هیچوقت

آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به منزل بر می گردم، شخصی را همراه خود میبرم.