#جونگینا متاسفم
هلو گایزززززز
ممنون از اینکه از وبلاگ دیدن میکنید
ولی یخبر دارم پست جیمین بی تی اسو دیدین اگه ندیدین ببینین
اینم پستشجونگینا متاسفم
جونگینا دختر بچه ی 16 ماهه ای بود که به دست پدر و مادر ناتنیش و بخاطر آزار و اذیت آنها کشته شد
#رمان اشپزی برای بی تی اس پارت6
صبح شده بود دیگه وقتشه که به کنسرت برم حتما الان اعضاخیلی گوشنشونه بایدبرم براشون صبحانه درست کنم لباسمو پوشیدم قیافمم توری بودکه نیازی به ارایش نداشت ولی یکمی رژلب زدم چادرمم پوشیدم و ازهتل اوندم بیرون مثل همیشه یه تاکسی گرفتم وسوارشدم خوب دیگه رسیدیم پول تاکسی ودادم ورفتم داخل واو چه شلوغ بود اخه امروز بی تی اس کنسرت داشت خوب حالا من چطوری برم داخل هوففففف یه ساعت توی صف وایسادم تا بلیت بگیرم رفتم داخل عه اعضا اونجا بودن بزار بپرسم اشپزخونه کجاست....
سلام ببخشید دیر اومدم اخه باید بلیت میگرفتم میشه بگید اشپزخونه کجاست که برم صبحانه درست کنم؟
----
نامجو:عیبی نداره فقط اینکه ما صبحانه خوردیم واینکه اگر شما بلیت گرفتین ینی میخاین بیاین کنسرت اون وقت چطوری وقت اشپزی دارین-------
راست میگفتا منم که مثل اوسکلا زول زده بودم بهش چیزه خوب نه اخه گفتن تابلیت نگریم نمیتونم بیام توکنسرت-----
نامجو:اهان که اینطورخوب من هماهنگ میکنم تا بهتون یه کارت بدن وقتی اون کارت ونشون بدین میفهمن که شما اشپزجدیدی-----
من:واقعا؟ممنون اینطوری خیلی خوب میشه----
کوک:اشپزخونه هم طبقه ی بالاست امیدوارم ناهارخوشمزه ای بپزین----
من:آه بله سعیمو میکنم چون اولین بارمه که میخام غذای کره ای بپزم-----
جین:اشکالی نداره عادت میکنید خوب بچه ها دیگه بریم جمعیت منتظرمونن----
وای چه اشپزخونه ی بزرگی بود چه حال میده این تواشپزی کنی همه چی داشت خوب خوب اینم ازکتاب اشپزی خوب اینو میپزم پاستا و ون گوله خوب دست به کارشدم وسس پاستاروپختم وون گوله هاروهم پختم یه کیک هم به عنوان دسر درست کردم وای به نظر خوشمزس یکمی از پاستاخوردم به به بببه به چه کرده بودم مزه ی سس وپاستا به خوبی تودهن حس میشد حالاباید میزودرست کنم پاستا هاروتوی بشقاب ریختم ودورشونوپاک کردم وای اعضا دارن میان حتماخیلی خسته وگوشنن خوش امدید امیدوارم از غذارضایت داشته باشین
جیمین:وای چه بویی
جین:خوب معطل چی هستین بیایین که مردم ازگوشنگی -----
همه ی اعضا شروع کردن به خوردن ----
ته:افرین خیلی خوشمزه شده با اینکه اولین بارته
من:واقعا؟؟؟؟خیلی ممنون
جین:شام چی درست میکنید؟
من:مگه شما به خونه هاتون نمیرید
نامجو:فعلا باید ۶ماه اینجا باشیم این کنسرت ازخونه هامون دوره
من:آه حتما دلتنگ خانوادتون میشید
شوگا:بله ولی گوشی درهمچین شرایطی خوبه
من:بله درسته خوب نوش جان
اعضاغذاروخوردن ورفتن پایین خوب حالا باید برای شام بیندیشم
نظر یادتون نره
we-story-weblog#
رمان#عاشقانه
پارت ۴
Tuesday - 2020 29 December
پارت ۴
وقتی رسیدم مدرسه ساناز و مهلا و مهتا رودیدم که دم در کلاس ایستاده بودن و به من زل زده بودن. ای خدا فک کنم اینا ادم ندیدن تا حالا که اینجوری نگام میکنن منم وقتی رسیدم بهشون یه چشم غره ای بهشون رفتم و بعدم سر جام نشستم. وای خدا الان این دبیر ریاضی میاد و برگه سوالات رو میده منم که طبق معمول هیچی نخوندم البته زیاد واسم مهم نبود امتحانم چون من هیچ وقت درسامو نمیخوندم .
بعد از اینکه امتحانم رو دادم خاستم از کلاس برم بیرون که یهو دنیا دستمو گرفت و گفت:اخه به تو هم میگن رفیق اصلا نه حالی میپرسی نه زنگی میزنی تو مدرسه هم که محل نمیزاری
-دنیا بخدا در گیرم
+اهان اونوقت چه درگیری؟
-گیر یه ادم زبون نفهم افتادم عین بز میمونه
+کی هست حالا؟
-داداش همکار انا
+خب پس خدا بهت صبر بده
-توام هی نمک بپاش
~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~
بعد از تعطیل شدن مدرسه دیدم دست هاشو گذاشته تو جیبش و تکیه داده به ماشینش یه عینک هم زده بود که باید بگم خیلی خوش تیپ و خفن بود منم که عین ندید بدید ها دلم میخواست عین ندید بدید ها یک ساعت وایستم و نگاهش کنم .اما نه من انقد سست عنصر نیستم پس قدم هامو تند تر و بلند تر کردم و رفتم سمتش
+یک ساعته منتظرم کجایی پس؟
-ببخشید دیگه همون لحظه ای که شما میخاین نمیتونم در خدمت باشم
این جمله رو گفتم و خواستم برم سوار ماشین بشم که یهو فری رو دیدم که داره با نهایت سرعت به طرفمون میاد و میگه
+زندت نمیزارم دم در مدرسه من وایستادی و داری با پسرا لاس میزنی؟
💜
we-story-weblog#