♡ purple planet ♡

سلام به وبلاگ ما خوش آمدید اینجا از هرچی آپ میشه purple-planet#

 

 

تاريخ: ۱۷ دسامبر ۲۰۲۰

همه بانگاه های عجیب به شلوارکی که پوشیده بودم نگاه میکردن نمیدونم چرا ولی خیلی جلب توجه میکرد تا اینکه یکی از کارمندای کمپانی اومد جلو و گفت : اینو ازکجا آوردی؟

تانیا(من): از لباسای کمپانی برداشتم .

کارمند:بدون اجازه!امکان نداره!

تانیا (من): این رو شوگا بهم داد و گفت که لازم به اجازه نیست!چیزی شده؟
کارمند: چی ؟ شوگا این شلوارجی هوپ هست این شلوار مورد علاقشه .در همین لحظه دیدم جی هوپ داره باسرعت به طرفم میاد .از دستم محکم گرفت و منو چسبوند به دیوار .
جی هوپ:تو کی هستی؟کدوم آشغالی به تو اجازه داد این شلوار رو بپوشی ؟هان؟جواب بده؟

اون فقط داد میکشید و نمیذاشت حرف بزنم و مچ دستمو فشار میداد .
جی هوپ : مگه کری ؟
تانیا (من):دستمو ول کن خواهش میکنم (با گریه) خواهش میکنم درد داره !!!!!
جی هوپ بعد اینکه دید خیلی عصبانی شده و اطرافیان دارن من و اونو تماشا میکنن بهم گفت:ای دختره ی عوضی و دستمو ول کرد .
برگشت و بهم گفت:دنبالم بیا !
تانیا (من): نه نمیام 
جی هوپ:چی گفتی !یه بار دیگه تکرار کن ! 
اون منو از زمین بلند کرد و من هی داد میکشیدمو میگفتم بزارم زمین بزارم زمین .تا اینکه وارد یه اتاق شدیم.
جی هوپ :خفه شووو!فکر کردی اینجا شهر هرته و هر چی دوست داری میتونی بپوشی ؟
باورم نمیشد از همه شنیده بودم که جی هوپ مهربونترین عضو تو گروهه ولی معلوم بود از یه چیزی ناراحته !
جی هوپ: هی !کری؟ اینو ازکی گرفتی ؟
تانیا(من): از شوگا 
جی هوپ: ای عوضی خیلی دروغگویی .

تانیا(من): چیه باور نمیکنی برو از خودش بپرس !بعدشم این شلوار به آدم عصبانی مثل تو نمیخوره !
جی هوب :چی!
میخواست یه سیلی بخوابونه تو صورتم که از پشت شوگا دستشو گرفت .
جی هوپ: شوگا!
شوگا:جی هوپ آروم باش اون تازه وارده و در ضمن ببخشید من این شلوار رو اشتباهی دادم بهش ازش عصبانی نشو
جی هوپ : شوگا !باورم نمیشه !چرا 
تانیا(من): آیییییییی 
هردوشون بهم نگاه کردن جی هوپ از شدت عصبانی بودن جوری دستمو فشار داده بود که جای انگشتاش رو دستم افتاده بود .
جی هوپ :من اصن ازت خوشم نمیاد دختره ی عوضی نیومده مایه ی دردسر شدی. و ازاتاق رفت بیرون .
شوگا: دستتو بده بمن !درد داری؟
و ...........

---
نظراتونو کامنت کنین❤

we-story-weblog#

we

پست 💜

Hwwhshe Hwwhshe 13 دی 1399 · Hwwhshe ·

از تمام داستان ها دیدن کنید .

داستان های ترسناک و  عاشقانه هم قرار گرفته .

داستان های کوتاه اما تاثیر گذار.

😍😍😍

توجه کنید

Hwwhshe Hwwhshe 13 دی 1399 · Hwwhshe ·

هلو گایز برای دیدن تمام داستان ها از قسمت برچسب ها جست و جو کنید اگه پیدا نکردین اطلاع بدین 😇

در قسمت همه برچسب ها جست و جو کنین پیدا نکردین اطلاع بدین 

فایتینگ❤

#Lost5

♡yekta♡ ♡yekta♡ 13 دی 1399 · ♡yekta♡ ·

توی راه تهیونگ رو دید که یه گوشه نشسته و نوشیدنی میخوره.
به سمت رفت و کنارش روی زمین نشست.
_چرا یهو غیبت زد؟

+همینطوری

_پات...بهتره؟

+اره.
(در حالی اینو گفت که داشت با دستاش اروم پاشو ماساژ میداد)

_میدونستی نمیتونی...بهم دروغ بگی؟

+اره...میدونم.

_ببرمت بیمارستان؟

+نه...خوبم...اونقدرام وضعم بد نیس.

_اوکی،پسری رو برای حال کردن پیدا نکردی؟
(پوزخندی زد)

+تا تو هستی پیش کسی نمیرم.

_یعنی منو بین این همه پسر انتخاب میکنی؟
اشاره به افراد توی بار کرد و گفت:ببین اینجا پر پسره.

تهیونگ خنثی بهش نگاه کرد و بی توجه به حرفی که جونگکوک زده بود،گفت:میای چند شات بزنیم به سلامتی هم؟
جونگکوک که سر خوشی خاصی مغز و تک تک سلولاش رو فرا گرفته بود گفت:بریم.
از روی زمین بلند شد و به تهیونگ کمک کرد که فشار کمتری رو پاش بزاره.
با هم به سمت میز اصلی رفتن و ۵شات ودکا برای هر نفر سفارش دادن.
۵دقیقه بعد اونا بودن و یه میز که ۱۰تا شات اماده،برای خوردن، روش بود. ناخواسته وارد یه مسابقه شده بودن و هر کدوم هم عاشق این بودن که تو این مسابقه به عنوان برنده برای همدیگه شناخته بشن.
دوتاشون دنیایی داشته که با هم ساخته بودنش. دنیایی که هر وقت ازدنیای بیرونشون خسته میشدن بهش پناه میبردن و توش غرق میشدن. چه با مست کردن و خوشگذرونی...چه با سکوت و نگاه های پر از حرفشون به هم.
Lost5

FAKE LOVE

Pariya Pariya 13 دی 1399 · Pariya ·

سالها از دوستی ما میگذشت . فکر میکنم بیست سال یا شاید هم بیشتر . خیلی هم رو دوست داشتیم . حتی جوری که بدون همدیگه زندگی برامون معنی نداشت . اما بعد از اون اتفاق , بعد از اون خیانت دیگه برام مهم نبود .

خودش دوستیمون رو به هم زد . خودش اینطور خواست . اما حالا دیگه از ذهنم بیرونش کرده بودم . برام مهم نبود .

دلم نمیخواست با یک آدم فاسد و بی عقل و منطق دوست باشم . حالا دیگه زندگی ایده آلی داشتم . بدون اون یک بار سنگینی از روی شونه هام برداشته شده بود .

من توی یک شرکت عکاسی کار میکردم و از هنرمندان , طبیعت , افراد مشهور و .... عکس میگرفتم .

با همین کار کلی پول به جیب زده بودم . اما دیروز ..

فلش بک :

امروز برام یک برگه ی جدید برای عکاسی اومد . اسم و نامی نداشت . فقط آدرس بود . آدرس یک کارخونه .

سوار ماشین شدم و به سمت بیرون شهر راه افتادم .

بیست دقیقه بعد :

فکر کنم دیگه نزدیکش بودم . یک در قهوه ای مایل به قرمز بود . زنگ در رو زدم و گفتم : پارک جیسو هستم . عکاس .

در خود به خود باز شد و من به داخل رفتم . از نگهبان محل اتاق مدیر کارخونه رو پرسیدم و اون هم گفت: طبقه چهارم دست راست .

+ ممنون

به طبقه ی چهارهم رسیدم . از منشی پرسیدم : میتونم برم داخل اتاق مدیر کارخونه ؟

- اسمتون ؟

+ پارک جیسو

- الان چک میکنم و بهتون اطلاع میدم فعلا همینجا بشینید .

+ ممنون .

بعد از چند دقیقه منشی پیداش شد و گفت : بفرمایید . خانم چو منتظرتون هستند .

چو ؟ چو ؟ چو اینجا بود ؟ باورم نمیشه . نمیخواستم ریخت و قیلفش رو ببینم ولی مثل اینکه دیگه چاره ای نداشتم .

وارد اتاق شدم . تا من رو دید گفت : خوشحالم بعد از مدت ها میبینمت .

+ هیچ حرفی باهات ندارم . اومدم کارم رو انجام بدم و برم .

_ باشه حالا جوش نیار .

+ وقتی بهت ژست میدم همون رو بگیر . یا نکنه دوباره میخوای لوس بازی دربیاری ؟

_ باشه بابا . هرچی تو بگی .

بهش چند تا ژست دادم و کارت رو تموم کردم . با اینکه عجله ای شد وی عکس ها خوب دراومد .

سریع دوربینم رو بستم و از اتاق رفتم بیرون . اما پشت سرم دستم رو گرفت و گفت : به خاطر خیانتی که بهت کردم متاسفم .

+ این آخرین دیدار ما بعد از پنج سال بود . دیگه نمیخوام بینمت . عذر خواهیت برای من ارزشی نداره .

- ولی من نمیخواستم اونکارو بکنم . تقصیر دوستام بود .

+ دوست ؟ تو هنوز بهشون میگی دوست ؟ پس لابد هنوز با اونایی . برو با همونایی که بهشون میگی دوست خوش باش . زندگیت بدون من خلی بهتر شده . بهترم میشه .

- جیسویی من متاسفم . لطفا منو ببخش .

+ سعی نکن پیدام کنی .

و بدون خداحافظی رفتم .

ممنون که تا اینجا رو خوندید . لطفا نظرات رو داخل نظرات بهم بدین . ممنون❤

خانمه رفت تو وبعدازچند دقیقه اومد بیرون ---

خانم تبسم اعضا گفتن میتونیدبرید داخل ------

واقعا میتونم برم داخل اهان ممنون وای قلبم ازشدت استرس داشت میومد توحلقم درو زدم ورفتم تو همه ی اعضا اونجا بودن وداشتن تمرین میکردن بهشون به انگلیسی سلام کردم و کنارشون نشستم-----

جان کوک:خانم تبسم میشه از پارچه ی سیاه رنگی که پوشیدین برامون بگین

من:چی اهان اره بله وای دست وپام وگم کرده بودم ولی سعی کردم به خودم تسلط پیداکنم درکشورما به این پارچه ی سیاه چادر میگن

وی:اوه چه جالب میشه از رسم ورسوماتتون هم یکم بگین

من:چراکه نه . توی کشور ماهرمردوزن بایدحجاب داشته باشن حجاب زن ها پوشیدن چادرو نگاه نکردن به نامحرماست.حجاب اقایون هم نگاه نکردن به زن نامحرم و طلا به دست وگردن ننداختنه ولباس مناسب

جین:آ   پس ینی ما الان بی حجابیم

من:نه نه !!بلاخره هرکشوری رسم خودشو داره

جیمین:شما اومدید درکره زندگی کنید؟

من:نه فقط به مدت یک سال اینجا میمونم البته اگرکارپیداکنم

نامجون:دنبال چه کاری میگردین

من: من در ایران اشپز بودم میخام اینجاهم توی رستوران هاکارپیداکنم ولی انگار شانس ندارم😭----وای ابروم رفت چرا اشکام یه هوسرازیر شد😐

جیمین :چراگریه میکنید راستش ما الان یک ماهی میشه که اشپزمون دیگه نمیاد اگه شما بتونید اینجااشپزی کنید خیلی عالی میشه

من:وااقعا ولی من غذای کره ای زیاد بلدنیستم درست کنم

شوگا:خوب یادمیگیرید کتاب اشپزی هم توی اشپزخونه داریم که طرز پختن غذاهای کره ای رویاد میده

من:وای چه عالی من از کی بیام تو اشپزخونه وشروع کنم؟

نامجو:ازفرداخوبه؟

من :بله بله عالیه😃واقعا ممنونم

جین:خیلی خوشحال شدیم که درباره ی ایران دونستیم اگربشه غذاهای ایرانی هم درست کنین عالی میشه

وهمه ی اعضا گفتن:بله خیلی خوب میشه

من:حتما این کارم میکنم----

بعدازکلی صحبت کردن اومدم خونه باید برای فردا حاضرمیشدم😎

نظر یاتون نره

we-story-weblog#