فیکشن Lost*گمشده*۴

♡yekta♡ ♡yekta♡ ♡yekta♡ · 1399/10/11 17:14 · خواندن 4 دقیقه

به سقف خیره شد...بعد از بازخورد رییسش در مورد مصاحبه،حس بهتری داشت. سعی میکرد کمتر به این فکر کنه که کیو تو اون شرکت دیده.
ساعت کاریش تموم شده بود.
از شرکت بیرون زد و به سمت ماشین خاکستری رنگش به راه افتاد.
هوا رو به تاریکی بود. این باعث میشد که برای دقیق تر فهمیدن ساعت به ساعت مچیش نگاه کنه.
با دیدن ساعت ۸:۳۰ سعی کرد تند تر قدم برداره. امروز قرار بود با یونگی و مینام غذا بخوره.
نباید دیر میکرد.
سوار ماشین شد و اولین استارت رو پیش به سوی خونش زد.

ماشین رو دم در خونه پارک کرد و با سرعت زیادی به داخل خونه رفت. هر کس از دور میدیدش صددرصد فکر میکرد که از چیزی فرار میکنه.
در اتاق رو پشت سرش بست و دکمه های پیراهن سفید رنگش رو که توی راه نصفش و باز کرده بود رو،کامل باز کرد و پیراهن رو در اورد و یه تیشرت مشکی رنگ رو جایگزینش کرد.
تیپ رسمیش رو با یه تیپ اسپرت عوض کرد.
دستی توی موهاش کشید و لبخندی به خودش توی اینه زد و موبایلش رو از روی تخت برداشت و شماره ی هیونگش رو گرفت.
_هیونگ؟کجایی؟میام دنبالت.
_اره من امادم.
_باشه یه ربع دیگه اونجام.


***

صدای موزیک کل فضا رو پر کرده بود و باعث میشد جونگکوک از حال و هوای مزخرفی که داشت بیرون بیاد.
تو راه پیراهن سفیدشو با یه تیشرت سفید عوض کرده بود و کتشو روش پوشیده بود.
از لحظه ورودشون به بار،تهیونگ اروم و قرار نداشت و جونگکوک رو هم هرجا میرفت با خودش میبرد.
بالاخره بعد کلی اینور و اونور رفتن...یه میز برای خودشون پیدا کردن.
توی راه یه عالمه دختر از روی عمد خودشونو به جونگکوک مالیده بودن.
جونگکوک حس تهوع داشت و تو دلش کلی به اون دخترا بد و بیراه گفته بود.
تهیونگ هم بدون هیچ حرفی کوکتل تو دستش رو تکونی داد و به چهره ی بی نقص جونگکوک خیره شده بود.
بعد از چند دقیقه به سمتش رفت و گفت:میای برقصیم؟
جونگکوک با قیافه ی توصیف ناپذیری بهش نگاه کرد و گفت:تو؟با من؟
تهیونگ سرشو تکون داد.
جونگکوک باشه ای گفت و در حین اینکه تهیونگ دستش رو پیش به سوی وسط سالن میکشید،شاتش رو تا اخر سر کشید.
فک میکرد کم باشه،اماباعث شد گلوش برای چند ثانیه سوزش بدی داشته باشه.
تهیونگ به سمت جونگکوک برگشت و شروع کرد تکون دادن خودش و جونگکوک رو هم تحریک به رقصیدن میکرد.
جونگکوک بخاطر اخرین شاتی که خورده بود،انرژی گرفته بود...پس شروع کرد با تکون های اروم تهیونگ رو همراهی میکرد.
تهیونگ دستشو انداخت دور گردن جونگکوک و در گوشش گفت:دیدی چقد خوب بلدی برقصی؟
جونگکوک خندید و دستشو کرد تو موهای نسبتا به هم ریخته تهیونگ و کامل به همشون زد.
تهیونگ دستشو کشید تو موهاشو بهشون حالت داد.

بعد از حدود نیم ساعت،تهیونگ خسته شد و از جونگکوک خواست که برگردن به میزشون،اما جونگکوک قبول نکرده بود. بخاطر شاتی هایی که از دست افراد اونجا کش رفته بود انرژی زیادی داشت و نمیتونست با نشستن،اون انرژی رو تخلیه کنه.
اما تهیونگ بخاطر ضعف جسمانی که داشت،برخلاف علاقش به سمت میز برگشت و از دور جونگکوک رو تماشا کرد و به خودش قول داد که به محض اینکه مچ پاهاش بهتر شدن،دوباره با جونگکوک برقصه.

جونگکوک چشماشو بست و بی توجه به اطرافش میرقصید...
بعد از چند دقیقه...
لمس کف دست یه نفر رو روی قفسه سینش حس کرد. چشماشو باز کرد و با یه دختر خیلی خوشگل مواجه شد.
اون زیبا بود،خیلیم زیبا...اما مشکل اینجا بود که جونگکوک علاقه ای به دخترا نشون نمیداد.
محو زیبایی دختر شده بود،اما از حرکت دستای دختر، رو و زیر تیشرتش اصلا خوشش نیومد.
خم شد و در گوش اون دختر گفت:ازم فاصله بگیر.
دختر بی توجه به حرفی که شنیده بود یقه ی جونگکوک رو گرفت و گفت:اگه نگیرم؟
جونگکوک خندید و دوباره در گوشش گفت:من گرایشم با پسرای اطرافت فرق میکنه.
دختر با شنیدن این جمله عقب کشید و فشار کوچیکی به قفسه سینه جونگکوک وارد کرد و از جونگکوک دور شد.
جونگکوک به اون دختر خندید.
با یاداوری اینکه با تهیونگ اومده بار...چشماشو تو بار چرخوند و تهیونگ رو صدا میزد. اما صدای اهنگ خیلی زیاد بود و حتی صداش به خودشم نمیرسید.
جمعیت رو کنار زد و شاتش رو روی یکی از میز ها قرار داد و به سمت میز خودشون رفت.
اما تهیونگ اونجا نبود.
اول نگران شد...اما بعدش حدس زد که دوباره رفته پی خوشگذرونیش.
خودشو از دنبال کردن تهیونگ منع کرد...اما در اخر نتونست مانع کنجکاویش بشه و از جاش بلند شد و با سر گیجه ای که داشت،دور تا دور بار رو گشت. وقتی پیداش نکرد تصمیم گرفت به اتاق ها سر بزنه.