سرشو گذاشت رو سینه تنها فردی که کنارش مونده بود. 
با بستن چشماش...با هجوم ارامشی که با شنیدن صدای قلبش بود...روبرو شد.
چی شد؟چطوری؟چطوری یهو لایق این همه ارامش شد؟واقعا لیاقتشو داشت؟اینکه اینطوری...تو بغل عشقش خودشو رها کنه و به گذشته ای که با هم داشتن فکر کنه...و تو اینده ای که قرار بود با هم بسازن غرق بشه. واقعا لایقش بود؟
از کجا به اینجا رسید؟
یادش میومد...اون روزی که بعد از سالها دوباره دیدش...بعد از سالها دوباره اون چشمای قهوه ای رنگ رو که امیدوار بود تا الان فراموششون کرده باشه رو دید.
اون روز...

***
(فلش بک)
کفش های چرمیش کل راهروی ورودی شرکت رو طی کرد و در اخر به قسمت پذیرش رسید.
رو به خانم خوش لباسی که پشت میز چوبی ایستاده بود لبخندی زد و خودشو معرفی کرد.
_سلام...صبح بخیر...پارک جیمین هستم. به نمایندگی از شرکت "مایند" اومدم که با رییستون مصاحبه کنم.
در جواب لبخند بزرگی دریافت کرد.
زن به سمت راهروی دیگه ای اشاره کرد و گفت:بفرمایید...رییس منتظرتونه.
و پشت اون زن شروع به قدم برداشتن کرد.

باورش نمیشد که به عنوان یه خبرنگار...قراره با رییس بزرگترین شرکت تبلیغاتی مصاحبه کنه. این روزا اونقدری سرش شلوغ بود که حتی وقت نکرده بود در مورد اون شخص تحقیقی بکنه...فقط قرار بود سوالاتی که از طرف شرکت "مالون"(شرکتی که جیمین در اون کار میکرد) طراحی شده رو از اون فرد بپرسه.
خودش میدونست که امادگی کافی برای انجام این کاررو نداره...اما چاره ی دیگه ای نداشت...پس بی توجه به حس و استرس درونیش،همچنان به راه خودش ادامه داد و از فیلمبردار خواست که حواسش به همه چیز باشه.

بعد از گذشت کمتر از دو دقیقه...
 روبروی در اتاقی بود که زن بهش اشاره کرده بود.
نفس پر از استرسش رو بیرون داد.
منشی داخل اتاق رفت و بعد از حدود چند ثانیه بیرون اومد و از جیمین خواست که به داخل اتاق بره.
دستای لرزونش رو به سمت در اتاق برد و فشار کوچیکی وارد کرد که باعث به صدا در اومدن در شد.
در به طور کامل باز شد و جیمین همراه فیلمبردار...وارد اتاق شد.
اتاق نسبتا بزرگی بود.
با پنجره های بزرگ قدی که از پشتشون میشد کل شهر رو با چشمات ببینی.
به محض ورود،چشمای جیمین به صندلی چرم و مشکی رنگی، که پشت به اون بود،خیره شد.
جیمین نمیتونست چهره ی اون فرد رو ببینه. برای همین ترجیح داد که اول خودشو معرفی کنه.
صداشو با تک سرفه ای صاف کرد و گفت:سلام...من خبرنگار، پارک جیمین هستم. برای مصاحبه با شما از شرکت "مایند" اومدم.
با تموم شدن جمله اش،صندلی مشکی رنگ به سمتش چرخید.

با دیدن چهره ی اون فرد...جیمین استرسش دو برابر شد و به طور تعجب اوری ضعف زانوهاشو حس کرد.
باورش نمیشد که بعد از این همه وقت...اینطوری ببینتش.
اون با غروری که همیشه تو چشماش بود به چشمای جیمین نگاه میکرد. با اخم ظریف و لبخند پیروزمندانه ی همیشگی که داشت،جای جای صورت جیمین رو برانداز کرد.
یقه ی کتشو صاف کرد و از روی صندلیش بلند شد و گفت:خوش اومدید اقای پارک جیمین...
لبخندشو بزرگ تر کرد و دستشو به سمت جیمین دراز کرد و گفت:من جئون جونگکوک هستم. رییس شرکت "مالون". از اشنایی باهاتون خوشبختم.
جیمین که هنوزم نتونسته بود موقعیت خودشو درک کنه. بعد از ضربه ای که فیلمبردار به بازوش زد به خودش اومد و به دست جونگکوک نگاه کرد. با تردید دستشو گرفت و لبخند مصنوعی تحویلش داد.

چطور میتونستن جوری وانمود کنن که انگار همو نمیشناسن؟

جونگکوک دست جیمین و ول کرد و به مبل خاکستری رنگ کنار اتاق اشاره کرد و گفت:بفرمایید...من امادم که به سوالاتتون جواب بدم.

جیمین هنوزم نمیتونست باور کنه. 
شنیده بود دنیا کوچیکه...اما نه دیگه تا این حد.
چطور حتی یه بارم در مورد رییس این شرکت تحقیق نکرده بود؟چطور حتی وقت نکرده بود یه بارم سر به سایت های اینترنتی بزنه؟چطور حتی یه سوالم در مورد کسی که قرار بود باهاش مصاحبه کنه نکرده بود؟
اوضاع برای جیمین به همون اندازه ای پیچیده بود که تو ظاهر برای جونگکوک راحت و قابل درک بود.

جیمین روی مبل نشست و چندین بار پلک زد تا به خودش بیاد.
فیلمبردار دوربین رو جاسازی کرد و به جیمین اشاره کرد که میتونه مصاحبه رو شروع کنه.
جیمین به سوالات منظم و تایپ شده ی تو برگه روبروش نگاه کرد.

شاید داشت زیادی سخت میگرفت...این یه اتفاق عادی بود،پس نباید بخاطرش اینقدر دستو پاشو گم میکرد.
برای پس زدن افکار ناتمومش سرشو تکونی داد و بالاخره تو چشمای جونگکوک زل زد و دوباره لبخند مصنوعی به چهره ی بی نقص جونگکوک زد.
اب دهن خشک شدش رو پایین داد و رو به فیلمبردار گفت:شروع کن.

*Lost*

*Y*