رمان#عاشقانه
پارت ۴
Tuesday - 2020 29 December
پارت ۴
وقتی رسیدم مدرسه ساناز و مهلا و مهتا رودیدم که دم در کلاس ایستاده بودن و به من زل زده بودن. ای خدا فک کنم اینا ادم ندیدن تا حالا که اینجوری نگام میکنن منم وقتی رسیدم بهشون یه چشم غره ای بهشون رفتم و بعدم سر جام نشستم. وای خدا الان این دبیر ریاضی میاد و برگه سوالات رو میده منم که طبق معمول هیچی نخوندم البته زیاد واسم مهم نبود امتحانم چون من هیچ وقت درسامو نمیخوندم .
بعد از اینکه امتحانم رو دادم خاستم از کلاس برم بیرون که یهو دنیا دستمو گرفت و گفت:اخه به تو هم میگن رفیق اصلا نه حالی میپرسی نه زنگی میزنی تو مدرسه هم که محل نمیزاری
-دنیا بخدا در گیرم
+اهان اونوقت چه درگیری؟
-گیر یه ادم زبون نفهم افتادم عین بز میمونه
+کی هست حالا؟
-داداش همکار انا
+خب پس خدا بهت صبر بده
-توام هی نمک بپاش
~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~
بعد از تعطیل شدن مدرسه دیدم دست هاشو گذاشته تو جیبش و تکیه داده به ماشینش یه عینک هم زده بود که باید بگم خیلی خوش تیپ و خفن بود منم که عین ندید بدید ها دلم میخواست عین ندید بدید ها یک ساعت وایستم و نگاهش کنم .اما نه من انقد سست عنصر نیستم پس قدم هامو تند تر و بلند تر کردم و رفتم سمتش
+یک ساعته منتظرم کجایی پس؟
-ببخشید دیگه همون لحظه ای که شما میخاین نمیتونم در خدمت باشم
این جمله رو گفتم و خواستم برم سوار ماشین بشم که یهو فری رو دیدم که داره با نهایت سرعت به طرفمون میاد و میگه
+زندت نمیزارم دم در مدرسه من وایستادی و داری با پسرا لاس میزنی؟
💜
we-story-weblog#