فیکشن گمشده پارت ۷
ساعت کاری تموم شده بود و بازم مثل همیشه اخرین نفر از شرکت بیرون زد.
توی ماشین نشست و اهنگ مایلمی رو پلی کرد. اما به ثانیه نکشید که ارامشش با صدای زنگ موبایلش از بین رفت.
به صفحه موبایلش نگاه کرد و شماره ی ناشناسی رو دید.
عادت نداشت شماره های ناشناس رو جواب بده،اما تو این مورد یکم کنجکاو شد.
قسمت سبز رنگ روی صفحه موبایل رو لمس کرد و تماس برقرار شد.
_بله؟بفرمایید.
_شما؟
_ممنون...اما من نیاز به شغل دیگه ندارم.
_ممنون. شما لطف دارید...اما گفتم که...نیازی به شغل دیگه ندارم.
_ممنون...خدانگهدار.
تماس رو قطع کرد و زیر لب به این تماس مزخرف بدبیراه گفت. تماس از طرف یکی از شرکت های خدماتی بود. خوب میدونست به همچین تماسایی چه جوابی بده.
ماشین رو روشن کرد. تصمیم گرفت شامش رو بیرون از خونه بخوره تا یکم از حال و هوای کار بیرون بیاد.
ماشین رو تو قسمت پارکینگ رستوران پارک کرد و به داخل رستوران رفت. هوا تاریک شده بود و همه برای خوردن غذا به رستوران ها پناه برده بودن. اما مثله همیشه،جیمین خلوت ترین رستوران و برای خوردن غذا انتخاب کرده بود.
مادرش درست میگفت...اون بعد از دبیرستانش واقعا تغییر کرده بود. هیچکسو نداشت. فقط یونگی بود. تنها داراییش یونگی و مادرش بودن. دیگه هیچکسو تو زندگیش نداشت. کسی که متعلق به اون باشه.
خیلیا بودن...اما جیمین وانمود میکرد که وقتی برای برقراری ارتباط باهاشون نداره.
اما اون حقیقتی که جیمین ازش متنفر بود...چون فکر میکرد یه چیز غیر عادیه...گرایشش بود. گرایشی که باعث شده بود بخاطرش از کشورش بره. البته دلایل زیادی داشت...برای رفتن از کشورش.
اما مهم ترینش همین بود.
با دیدن سینی و یه پرس غذایی که سفارش داده بود،از افکارش بیرون اومد و از گارسون تشکر کرد.
همزمان با گذاشتن اولین قاشق داخل دهنش،فردی روبروش ایستاد. سعی کرد سریع دهنشو خالی کنه تا ازش دلیل اینحا بودنشو بپرسه.
به چشمای اون فرد نگاه کرد و غذاشو پایین داد.
پسر به جیمین نگاهی کرد و لبخند کوچیکی زد و گفت:میشه اینجا بشینم؟
جیمین نگاهی به صندلی خالی روبروش کرد و به این فکر کرد که مشکلی نیست اگه اونم اینجا بشینه.
پس گفت:بله...بفرمایید.
اون فرد با سینی غذاش روبروی جیمین نشست.
جیمین که فکر میکرد فقط دنبال جا میگشته شروع به غذا خوددن کرد. اما یادش اومد که این رستوران واقعا خلوته ک دلیلی نداره کسی بیاد و ازش تقاضای جا بکنه.
دوباره به اون فرد خیره شد.
اما اون پسر خیلی عادی داشت غذاشو میخورد.
جیمین تصمیم گرفت که دیگه چیزی نگه. حتما دوست نداشته موقع غذا خوردن تنها باشه.
پسر به جیمین نگاه کرد و دستشو دراز کرد و گفت:من تهیونگم.
جیمین از خرکت و معرفی ناگهانی پسر تعجب کرد. اما بعد سریع دست به کار شد و دست تهیونگ رو گرفت و گفت:خوشبختم...منم جیمینم.
تهیونگ لبخندی زد و گفت:خوشبختم...ممنونم که گذاشتی باهات غذا بخورم. عادت ندارم تنهایی غذا بخورم...حس بدی بهم میده.
جیمین از روی کنجکاوی پرسید:مگه بقیه روزا با کی غذا میخوری؟
تهیونگ که خوش حال بود که تونسته بود اعتماد تقریبی جیمین رو به دست بیاره گفت:با مادرم. همیشه با اون غذا میخوردم.
جیمین گفت:میخوردی؟؟؟یعنی دیگه...
تهیونگ قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت:دیگه نمیخورم. اون چند ماهی میشه از پیشم رفته.
و اشک کوچیکی از گوشه چشمش چکید. جیمین بعد یه مکث کوتاه به خودش اومد و سریع دستمالی رو سمت تهیونگ گرفت و گفت:من متاسفم...قصد نداشتم ناراحتت کنم.
تهیونگ لبخند ملیحی زد و گفت:نه مشکلی نداره. عادت کردم دیگه.
جیمین لبخند غمگینی زد و گفت:منم پدرمو از دست دادم...اما خیلی وقت از روش میگذره.
تهیونگ با صدای ارومی گفت:متاسفم.
جیمین لبخندی به چهره ی مظلوم پسر مقابلش زد و برای اینکه حالشو به هم ریخته واقعا متاسف بود...پس گفت:تهیونگ بودی دیگه؟
تهیونگ اروم سرشو تکون داد.
جیمین با لبخند قشنگ همیشگیش ادامه داد:تهیونگ...چطوره با هم یکم قدم بزنیم...شاید از این حال و هوا بیایم بیرون.
تهیونگ با ذوق گفت:واقعا؟یعنی حاضری با من قدم بزنی؟
جیمین خنده ی کوچیکی زد و گفت:معلومه...بهت میاد پسر باحالی باشی...حالا میای؟؟؟
تهیونگ سریع سرشو به نشونه تایید تکون داد و از جاش بلند شد.
جیمین به عجول بودن پسر مقابلش خندید. اما چیزی نگفت و پول غذاش رو گذاشت رو میز و دست تهیونگ که به سمتش دراز شده بود رو گرفت.
دوست داشت اعتماد کنه...خیلی وقت بود که به کسی اعتماد نکرده بود. دلش برای اعتماد کردن به یکی، برای تکیه کردن به یه نفر تنگ شده بود.
اما خودش هم میدونست که این فقط یه قدم زدن ساده اس.