♡ purple planet ♡

♡ purple planet ♡

سلام به وبلاگ ما خوش آمدید اینجا از هرچی آپ میشه purple-planet#

فیکشن LOST*گمشده*۳

♡yekta♡ ♡yekta♡ ♡yekta♡ · 1399/10/11 07:36 ·


***
همون پل سنگی...پلی که سالها پیش اون پسر رو اونجا دیده بود،الان دقیقا روبروش بود.
کفش های چرم براقش رو که وقت نکرده بود عوضشون کنه رو روی سنگ هایی که معلوم بود قدیمی هستن گذاشت.
ایستاد و به نرده های شکسته سنگی پل نگاه کرد.
با یاد اوری خاطرات گذشتش لبخند تلخی زد و اولین قدمش رو روی پل شروع کرد.
وسط پل ایستاد...اب رودخونه رو به خشک شدن بود. اما هنوزم میشد بازتابی از تصویر خودش رو توی اب ببینه. 
دستی از روی عادت روی کت مشکی رنگش کشید. استایلش زیاد مناسب اونجا نبود،اما وقت نکرده بود که به خونه برگرده و لباسش رو عوض کنه.
نگاهی به ساعت شیک رو دستش انداخت...ساعت دقیقا ۵:۵۸ دقیقه رو نشون میداد. امیدوار بود تهیونگ دوباره بدقولی نکنه و به موقع برسه.
نزدیک به اخر سال بود و هوا کم کم داشت رو به سردی میرفت.
جونگکوک دستاشو از روی نرده های نیمه سالم پل برداشت و پوفی از روی حرص کشید که یکهو صدای تهیونگ رو از پشت سرش شنید.
به سمت صدا برگشت. 
تهیونگ که هودی اجری رنگی پوشیده بود گفت:ببخشید منتظرت گذاشتم...ترافیک بود.
بعدم بدون هیچ معطلی خودشو تو اغوش جونگکوک رها کرد. جونگکوک لبخندی بهش زد.
گفت:به نعفت بود دیرتر نرسی.
تهیونگ مشت ارومی به بازوی جونگکوک زد و گفت:بگو ببینم...چی انقدر مهمه که تو حتی وقت نکردی لباستو عوض کنی؟
جونگکوک دوباره نگاهی به کت و شلوارش انداخت و گفت:ازت میخوام در مورد یه چیزی تحقیق کنی.
تهیونگ که به نظرش بحث جدی شده بود دست به سینه شد و با چشماش از جونگکوک میخواست که ادامه ی حرفش رو بزنه.
_در مورد یه شرکت...یه شرکت تبلیغاتی!!

+اسمش؟

_مایند!

+چرا باید از من بخوای در مورد این شرکت تحقیق کنم؟

_چیزه...اخه امروز از طرف اون شرکت مصاحبه داشتم. میخواستم درموردشون بدونم.
تهیونگ که فهمیده بود یه چیزی مشکوک میزد...تو دلش سوالای زیادی پرسید،اما هیچ سوالی رو به زبون نیورد. چون دوست نداشت جونگکوک رو تحت فشار بزاره.
چند ثانیه ای بینشون با سکوت گذشت.
تهیونگ سکوت رو شکست و گفت:خب باشه قبولچ...خودت چطوری؟
_خوبم...فکر کنم خوب باشم.

+چیزی شده؟حس میکنم یه چیزی رو از من مخفی میکنی.

جونگکوک که حس میکرد داره با کاراش همه چیزو لو میده گفت:نه نه...من چیزیو ازت مخفی نمیکنم.
تهیونگ فهمید که فضای بینشون هر لحظه داره سنگین تر میشه،برای همین اولین پیشنهادی که به ذهنش رسید رو مطرح کرد.
+من فردا اول صبح اون تحقیق رو بهت میدم...پس خیالت از اون کار راحت باشه. حالا...میای بریم بار؟
جونگکوک که خوب میدونست منظور تهیونگ از بار...چیه؟سرتکون داد و گفت:فکر کنم بهش نیاز دارم...
ولی سریع جبهه گرفت و انگشت اشارشو به سمت تهیونگ برد و گفت:ولی...تهیونگ اگه وادارم کنی با اون پسرای نچسب حال کنم...من میدونم و تو.
تهیونگ دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد و گفت:باشه باشه...من دخالتی ندارم. اما گفته باشم...اگه خودت رفتی سمتشون،عمرا اگه جداتون کنم.
جونگکوک اخم مصنوعی کرد و همینطور که به سمت ماشینش میرفت گفت:با ماشین من میریم.


***

ارمی

♡نگین ♡ ♡نگین ♡ ♡نگین ♡ · 1399/10/11 05:31 ·

صبح شده بود دیگه وقتشه حاضر بشم وبرم به کنسرت میخام ازهمه زودتر برم تابلیت گیرم بیاد از هتل اومدم بیرون وسوار تاکسی شدم خداروهزار مرتبه شکر که انگلیسیم خوبه راستی من۲۰سالمه خوب دیگه رسیدیم پیاده شدم وپول تاکسی ودادم وازش تشکر کردم وای عجب جایی رفتم و بلیت گرفتم چون زودتر رفته بودم میتونستم بین نفرات اول بایستم اینطوری بهتر میتونم بی تی اس وببینم دیگه کنسرت پر شده بود وای جا اصلا دیگه برای یک نفر هم پیدا نمیشد وایسا ببینم اینا چرا من و اینطوری نگاه میکنن معلومه دخترای لوسی هم هستن خوب طفلکا حقم دارن😑😂من مثل بادمجان توی میوه هامعلوم بودم چون همه لباس های بازپوشیده بودن ومن با چادر به اونجا رفته بودم خوب چیکار کنم چادرمو دوست دارم دیگه🤣🤣اگه اونا یکیشون بیاد بین هزار تا چادری معلومه همه با تعجب  بهش نگاه میکنن وای اعضای بی تی اس اومدن قلبم داشت ازشدت هیجان ازسینه درمیومد وای وای خدایا هنوزم باورم نمیشد که اونارودیدم اعضابعدصحبت کردن شروع کردن به خوندن وای چه اهنگ قشنگی بعدتمام شدن کنسرت حالامیتونستیم از اعضاامضابگیریم خداروشکر بین نفرات اول بودماوگرنه بایدتایه هفته صبرمیکردم که نوبتم بشه😶😂وای بعداز۲نفردیگه نوبت من بود ازشدت هیجان و استرس دست وپام وگم کرده بودم بلاخره نوبت من رسید رفتم جلو برگه رودادم تا امضاکنن اولین نفرنامجون بوداول بهم نگاه نکرد فقط برگرو امضاکردو گفت ممنونم ارمی منم باز هیجانم بیشترشدنفر بعدی جین بودبرگه رو دادم بهش همین که من ونگاه کرد چشاش گرد شد خوب حقم داره تاحالادخترچادری ندیده 

جین:شما اهل ایران هستید؟

من:بله درسته من از ایران به کره اومدم ومیخام یک سال اینجابمونم خیلی خوشحالم که تونستم به کنسرت شما بیام  نامجون که تا اون لحظه به من نگاه نکرده بود باشنیدن حرف های جین سرشوچرخوندونگاهم کرد ههههههه چه شد اینم تعجب کرده بود بله دیگه بعد کلی تعجب کردن اعضا ازشون امضاگرفتم خوب حالا باید برم ودنبال یک کارخوب بگردم تا بتونم یک سال واینجاباشم داشتم میرفتم که باشنیدن صدای جیمین سیخ شدم سره جام

جیمین:ببخشیدخانم من خیلی دوس دارم درباره ی رسم ایرانی هابدونم میشه به من ازاونجا ورسمتون بگید

دهنم هنوز اندازه ی نلبکی بازبود .بببببله چچچراکه نه 

جیمین:خوب میشه بعدازظهربیاییدبه این ادرس من واعضای دیگه هم دراینجا هستیم واقعاخوشحال میشیم که درباره ی ایرانی هابدونیم.

اهان بله پس من بعدازظهرحتما میام

جیمین:ممنون ارمی.

رسیدم به خونه به مادرم زنگ زدم وکلی باهاش حرف زدیم وتمام ماجراهای امروزموبهش گفتم بعد رفتم یه دوش گرفتم خوب باید برم دنبال کارساعت هنوز۱۰صبح هست پس یک ساعتی وچرت میزنم پلک هام خیلی سنگین شدن و .....

نظراتونو کامنت کنین 

~~~~~~~فایتینگ ~~~~~~~

Hwwhshe Hwwhshe Hwwhshe · 1399/10/10 22:24 ·

هلو گایز

ممنون از نویسندگان گل که با داستان ها و رماناشون نشون دادن که یک آرمی ان وبقیه هم عالی بودین .

تعداد بازدید دیروز۴۵نفر 

تعداد بازدید امروز ۴۴نفر 

و در کل ۸۹نفر از وبلاگ در سه روز بازید کردند ممنونم .

فایتینگ


 

فیکشن lost*گمشده*قسمت دوم

[°~❣kooki❣~°] [°~❣kooki❣~°] [°~❣kooki❣~°] · 1399/10/10 16:20 ·

***
بالاخره بعد از یک ساعت صحبت های مهم اما طاقت فرسا برای جیمین،زمان ترک کردن اون شرکت نفرین شده رسید.
جیمین که امیدوار بود دیگه کارش به این طرفا نیوفته با لبخند عصبی روی لباش،خداحافظی ارومی کرد.
اما هنگام خروج از اتاق،جونگکوک به حرف اومد و خواست که چند دقیقه ای با جیمین تو اتاق تنها باشن.
جیمین برخلاف میلش فیلمبردار رو بیرون از اتاق تنها گذاشت و به داخل اتاق برگشت.
جونگکوک از روی صندلی بلند شد و گفت:فکرشو نمیکردم دوباره ببینمت.
جیمین که عصبی و در عین حال مضطرب بود گفت:فکرشو میکردم بیخیالم شده باشی.
جونگکوک خنده ی ارومی کرد و گفت:من خیلی وقته بیخیالت شدم...اما مثه اینکه خودت...
کلمه ی اخرش رو با کشش گفت.
جیمین با اخم بهش نگاه کرد و گفت:فکر کردی هنوزم برام مهمی؟خواهشا این افکار مزخرف رو از ذهن بیمارت بیرون کن.
جونگکوک دست به سینه به دیوار تکیه ای زد و گفت:امیدوار بودم از ادبت چیزی کم نشده باشه. اما مثه اینکه تو این مورد اشتباه میکردم...
جیمین پوزخندی زد و گفت:بالاخره ادما بعد از ۸سال عوض میشن. درسته؟
جونگکوک به نشونه ی تایید حرف جیمین سرشو تکون داد.
جیمین بی توجه به حرکت جونگکوک ادامه داد:اما حس میکنم تو هنوزم همون عوضی هستی که قبلا بودی. این حرفم هم درسته...مگه نه؟
جونگکوک قدمی به سمت جیمین برداشت که با عقب گرد شدن جیمین مواجه شد...ترجیح داد سر جاش بایسته و کاری نکنه که پسره مقابلش احساس بدی پیدا کنه.
همینطور که سر جاش ایستاده بود گفت:من تغییر کردم...دیگه یه بچه ی دبیرستانی نیستم جیمین.
جیمین خندید،اما به ثانیه نکشید که خنده ی رو صورتش محو شد و گفت:دیگه باورت ندارم جونگکوک.
و بدون به زبون اوردن هیچ حرف دیگه ای، اتاق رو ترک کرد.
حس اونموقعش...واقعا توصیف ناپذیر بود.
هم عصبی بود...هم مضطرب...هم خوشحال.
عصبی از لبخند پیروزمندانه اما ازار دهنده ای که از روی لبای جونگکوک کنار نمیرفت.
مضطرب برای موقعیتی که توش قرار داشت.
و خوشحال بخاطر اینکه تونست در مقابله جونگکوک بایسته.
امیدوار بود که دیگه نبینتش.
اما همه تو حدساشون اشتباه میکنن...مگه نه؟ :)

***
صدای بلند بسته شدن در باعث شد که چشماشو ببنده.
پوفیی کشید و چشمای بادومیشو به بیرون دوخت.
فکرشم نمیکرد که دوباره اینطوری ببینتش...امیدوار بود تا الان از طرف جیمین بخشیده شده باشه.
اما حالا...که بعد از ۸سال دیدتش...بعید میدونست بتونه دوباره از ذهنش بیرونش کنه.
چون در اصل...جیمین هیچوقت از ذهنش بیرون نرفته بود.

بازی کردن با خودکارش رو کنار گذاشت و موبایلش رو از روی میز برداشت و با شماره ی اشنایی تماس گرفت.
با شنیدن صدای گرم تهیونگ از پشت گوشی،لبخندی رو لبش نشست.
_سلام ته...امیدوارم خوب باشی. ازت کمک میخوام.
_ممنونم...جبران میکنم.
_برای اینکه بهت بگم،باید ببینمت. ساعت ۶...همون جای همیشگی منتظرتم.

سرشو گذاشت رو سینه تنها فردی که کنارش مونده بود. 
با بستن چشماش...با هجوم ارامشی که با شنیدن صدای قلبش بود...روبرو شد.
چی شد؟چطوری؟چطوری یهو لایق این همه ارامش شد؟واقعا لیاقتشو داشت؟اینکه اینطوری...تو بغل عشقش خودشو رها کنه و به گذشته ای که با هم داشتن فکر کنه...و تو اینده ای که قرار بود با هم بسازن غرق بشه. واقعا لایقش بود؟
از کجا به اینجا رسید؟
یادش میومد...اون روزی که بعد از سالها دوباره دیدش...بعد از سالها دوباره اون چشمای قهوه ای رنگ رو که امیدوار بود تا الان فراموششون کرده باشه رو دید.
اون روز...

***
(فلش بک)
کفش های چرمیش کل راهروی ورودی شرکت رو طی کرد و در اخر به قسمت پذیرش رسید.
رو به خانم خوش لباسی که پشت میز چوبی ایستاده بود لبخندی زد و خودشو معرفی کرد.
_سلام...صبح بخیر...پارک جیمین هستم. به نمایندگی از شرکت "مایند" اومدم که با رییستون مصاحبه کنم.
در جواب لبخند بزرگی دریافت کرد.
زن به سمت راهروی دیگه ای اشاره کرد و گفت:بفرمایید...رییس منتظرتونه.
و پشت اون زن شروع به قدم برداشتن کرد.

باورش نمیشد که به عنوان یه خبرنگار...قراره با رییس بزرگترین شرکت تبلیغاتی مصاحبه کنه. این روزا اونقدری سرش شلوغ بود که حتی وقت نکرده بود در مورد اون شخص تحقیقی بکنه...فقط قرار بود سوالاتی که از طرف شرکت "مالون"(شرکتی که جیمین در اون کار میکرد) طراحی شده رو از اون فرد بپرسه.
خودش میدونست که امادگی کافی برای انجام این کاررو نداره...اما چاره ی دیگه ای نداشت...پس بی توجه به حس و استرس درونیش،همچنان به راه خودش ادامه داد و از فیلمبردار خواست که حواسش به همه چیز باشه.

بعد از گذشت کمتر از دو دقیقه...
 روبروی در اتاقی بود که زن بهش اشاره کرده بود.
نفس پر از استرسش رو بیرون داد.
منشی داخل اتاق رفت و بعد از حدود چند ثانیه بیرون اومد و از جیمین خواست که به داخل اتاق بره.
دستای لرزونش رو به سمت در اتاق برد و فشار کوچیکی وارد کرد که باعث به صدا در اومدن در شد.
در به طور کامل باز شد و جیمین همراه فیلمبردار...وارد اتاق شد.
اتاق نسبتا بزرگی بود.
با پنجره های بزرگ قدی که از پشتشون میشد کل شهر رو با چشمات ببینی.
به محض ورود،چشمای جیمین به صندلی چرم و مشکی رنگی، که پشت به اون بود،خیره شد.
جیمین نمیتونست چهره ی اون فرد رو ببینه. برای همین ترجیح داد که اول خودشو معرفی کنه.
صداشو با تک سرفه ای صاف کرد و گفت:سلام...من خبرنگار، پارک جیمین هستم. برای مصاحبه با شما از شرکت "مایند" اومدم.
با تموم شدن جمله اش،صندلی مشکی رنگ به سمتش چرخید.

با دیدن چهره ی اون فرد...جیمین استرسش دو برابر شد و به طور تعجب اوری ضعف زانوهاشو حس کرد.
باورش نمیشد که بعد از این همه وقت...اینطوری ببینتش.
اون با غروری که همیشه تو چشماش بود به چشمای جیمین نگاه میکرد. با اخم ظریف و لبخند پیروزمندانه ی همیشگی که داشت،جای جای صورت جیمین رو برانداز کرد.
یقه ی کتشو صاف کرد و از روی صندلیش بلند شد و گفت:خوش اومدید اقای پارک جیمین...
لبخندشو بزرگ تر کرد و دستشو به سمت جیمین دراز کرد و گفت:من جئون جونگکوک هستم. رییس شرکت "مالون". از اشنایی باهاتون خوشبختم.
جیمین که هنوزم نتونسته بود موقعیت خودشو درک کنه. بعد از ضربه ای که فیلمبردار به بازوش زد به خودش اومد و به دست جونگکوک نگاه کرد. با تردید دستشو گرفت و لبخند مصنوعی تحویلش داد.

چطور میتونستن جوری وانمود کنن که انگار همو نمیشناسن؟

جونگکوک دست جیمین و ول کرد و به مبل خاکستری رنگ کنار اتاق اشاره کرد و گفت:بفرمایید...من امادم که به سوالاتتون جواب بدم.

جیمین هنوزم نمیتونست باور کنه. 
شنیده بود دنیا کوچیکه...اما نه دیگه تا این حد.
چطور حتی یه بارم در مورد رییس این شرکت تحقیق نکرده بود؟چطور حتی وقت نکرده بود یه بارم سر به سایت های اینترنتی بزنه؟چطور حتی یه سوالم در مورد کسی که قرار بود باهاش مصاحبه کنه نکرده بود؟
اوضاع برای جیمین به همون اندازه ای پیچیده بود که تو ظاهر برای جونگکوک راحت و قابل درک بود.

جیمین روی مبل نشست و چندین بار پلک زد تا به خودش بیاد.
فیلمبردار دوربین رو جاسازی کرد و به جیمین اشاره کرد که میتونه مصاحبه رو شروع کنه.
جیمین به سوالات منظم و تایپ شده ی تو برگه روبروش نگاه کرد.

شاید داشت زیادی سخت میگرفت...این یه اتفاق عادی بود،پس نباید بخاطرش اینقدر دستو پاشو گم میکرد.
برای پس زدن افکار ناتمومش سرشو تکونی داد و بالاخره تو چشمای جونگکوک زل زد و دوباره لبخند مصنوعی به چهره ی بی نقص جونگکوک زد.
اب دهن خشک شدش رو پایین داد و رو به فیلمبردار گفت:شروع کن.

*Lost*

*Y*