♡ purple planet ♡

♡ purple planet ♡

سلام به وبلاگ ما خوش آمدید اینجا از هرچی آپ میشه purple-planet#

رمان#عاشقانه

bahare bahare bahare · 1399/10/16 14:55 ·

Tuesday - 2021 05 January
پارت ۵
اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دست اون زردچوبه رو بگیرم و فرار کنیم .
+چیکار میکنی ؟
-الان اگه فرار نکنیم این فری میاد و پوست کلمونو میکنه ،پس انقد حرف نزن و نهایت سرعتت بدو .
+وااااااای باشه بابا
فکر کنم با اون جناب زرد چوبه حدود یک ساعت دویدیم اخراش دیگه گلوم میسوخت انقد دویده بودم این فری خانوم هم که اصلا بیخیال نمیشد ولی دیگه فکر کنم گممون کرد و رفت ما هم از نا کجا اباد سر در اوردیم و واقعا نمیدونستم کجاییم ولی زرد چوبه زنگ زد به یکی از دوستاش و اومد دنبالمون و من رسوندن خونه خودشون هم نمیدونم کجا رفتن .
_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~_~
دنیا:سلام چطوری ؟ 
-علیک بدنیستم تو خوبی؟
+منم خوبم ولی میدونی چیه؟میخاستم یه چیزی بهت بگم
-بنال 
+میگیما داداشم حمید رو که میشناسی؟
-اره خوب که چی!؟
+از تو خوشش میاد الانم منو کچل کرده و میخاد که شمارتو بدم بهش
-چه غلطا
+ولی ارامش دادشم پسر خوبیه ها 
-خوب افرین بهش من چیکار کنم؟
+هعییییی‌ باشه بابا اصلا بیخیال کاری نداری؟
-نه 
+فعلا
-فعلا
💜

we-story-weblog#

رمان #عاشقانه

bahare bahare bahare · 1399/10/10 12:29 ·

December 26 saturday
پارت ۳
منتظر موندم تا اون زردچوبه بره طبقه بالا
اخه بور بودو من از همون لحظه که دیدمش یاد زردچوبه میافتادم    
بلاخره بعد از چند دقیقه رفت طبقه بالا و من هم تینر ها و رنگ هایی رو‌که رو کنار دیوار بود رو برداشتم و ریختم جلوی پله ها بعد خودمو به موش مردگی زدم و از اون پایین داد زدم
-کمک کمک یکی کمکم کنه لطفا
چند ثانیه نگذشته بود که دیدم جناب زردچوبه داره از پله ها میاد پایین و وقتی رسید به اخرین پله بخاطر لیز بودن زمین که رنگ و تینر ریخته بودم افتاد زمین و سر تا پاش رنگی شد بعدم همه کسانی که اونجا کار میکردن جمع شدن دور زردچوبه  و قه قهه زدن البته خودم بیشتر از اونا میخندیدم که یهو همکار انا از اون بالا داد زد اونجا چه خبره و با انا اومدن طبقه پایین .وقتی دید زردچوبه  رو زمین افتاده و همه دارن مسخرش میکنن انقدر عصبانی شد که چشماش قرمز شد  حتی منم تو اون لحظه ازش ترسیدم ولی دیگه کاری نکردم که یهو سر همه پرسونل ها داد زد و گفت:مگه شما کار و زندگی ندارین که وایستادین اینجا و دارین هر هر میخندین ؟فردا وقتی از حقوق همتون کم کردن میفهمین و یه نگاه خیلی وحشتناک به موز انداخت و گفت اراز تو هم از رو زمین بلند شو و برو لباس هاتو عوض کن و بیشتر از این ابرو ریزی نکن .این زردچوبه هم که تازه فهمیده بودم اسمش ارازه از روی زمین بلند شد و رفت سمت یکی از اتاق ها منم که دیدم نقشم عملی شده با یه لبخند ملیح رفتم بیرون وایستادم تا انا بیاد .ساعت تقریبا ۱۲ بود و من نیم ساعت وقت داشتم تا برم‌ مدرسه انا هم که عین خیالش نبود بخاطر همین گوشیمو برداشتم تا به انا زنگ بزنم که بیاد و بریم ولی یهو این زردچوبه دوباره پیداش شد .لباساش رو عوض کرده بود و موهاش هم خیس بود .اومد پیشم وایستاد و‌گفت:زمین گرده،بازم به هم میرسیم .همون ‌لحظه بود که انا اومد و گفت :اقا اراز  بی زحمت میشه خواهر منو ببرین مدرسه امروز امتحان داره و خیلی دیرش شده  برادرتون اقا اراد گفتن که امروز کار زیاد داریم بخاطر همین شما لطف کنید و خواهر من رو ببرید مدرسه
اراز:چشم حتما
وای دام میخاست انا رو خفه کنم اخه من چرا باید با این مرتیکه برم مدرسه .معلوم بود که اونم بخاطر رودروایسی قبول کرد که منو ببره مدرسه ولی باز با این حال بیخیال همه چیز شدم و رفتم نشستم توماشین  روی صندلی جلو .اونم اومد نشست پشت فرمون ولی وقتی منو دید که جلو نشستم گفت:ای روتو برم بشر چقد تو پررویی 
-ناراحتی برم عقب بشینم
-نه دیگه وقتمو بیشتر از این نگیر رانندت نیستم که بشینی عقب
-تکلیفت با خودت مشخص نیستا
اونم دیگه تا برسیم حرفی نزد 
وقتی رسیدیم به مدرسه رو به اراز گفتم الان برم مدرسه فری کلمو میکنه
-فری؟
-ناظم مدرسه
-رو همه اینطوری اسم میزاری؟
-همه که نه رو بعضی ها 
-طبق گفته خوار جونت میام دنبالت هر وقت که تعطیل شدی میام دنبالت
-باشه خداحافظ
💜

رمان #عاشقانه

bahare bahare bahare · 1399/10/09 08:23 ·

December 26 saturday
پارت ۲
بعد از نیم ساعت راه با تاکسی اومدن رسیدیدم به کافه ظاهر کافه که خیلی درب و داغون بود ولی انا هم بخاطر همین اینجا بود و‌دیزاینر این کافه بود 
وقتی وارد شدیم کاغذ دیواری ها از روی دیوار کنده شده بودن و قوطی های رنگ روی زمین بودن 
رفتیم طبقه بالا و وقتی رسیدیم یه پسر جوون که بهش میخورد ۲۴سالش باشه پشت به ما ایستاده بود وقتی متوجه حضور ما تو اونجا شد برگشت و بهمون سلام کرد و مشغول صحبت کردن با انا درباره کار شد ولی قیافش خیلی جذاب بود قد بلندی داشت با موهای مشکی و ریش هم داشت و چشماش هم مشکی بود .انگار حرف زدن اینا تمومی نداشت و از اونجایی که من نمیتونم یجا وایستم پس گوشیمو از جیبم در اوردم و از پله ها رفتم پایین ولی وقتی داشتم میرفتم پایین حس کردم یکی پشتمه و همون لحظه گفت:اخه کی همچین پسووردی میزاره بر گوشیش؟۲۲۴۴اخه اینم شد پسوورد؟
-به تو چه پسره ی فضول 
-اخی خانم کوچولو ناراحت شدن؟
-هی هی خانم کوچولو خودتیا
-حالا انقد حرس نخور خانم کوچولو پیر میشی ها
-واقعا واست متاسفم به پسوورد گوشی من تجاوز میکنی؟حالا بهت نشون میدم
-وااااای ترسیدم
این پسره خیلی رومخم بود میخاستم از شرش خلاص بشم بخاطر همین باید یه نقشه درست و حسابی بکشم .تو همین فکرها بودم که قوطی رنگ ها و تینر ها رو زیر پله دیدم همینجا بود که یه نقشه درست و حسابی به ذهنم رسید

نظر یادتون نره 

we-story-weblog#